.

۲۶ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

امام سوم دنیا، امام عاشورااگر تویی هدف عشق؛ خوش به حال خدا ...خواستم بیایم غر بزنم به جان این دانشگاه خراب شده ای که نگذاشت ده روز مرخصی بگیرم و همین روزها عازم بین الحرمین تو باشم ،دیدم کار دارد جای دیگری می لنگد ...داستان بی لیاقتی دلی ست که ....آه ....کربلایی شدنم دست شماست آقا جانپاس و ویزا و گذر بازی بین المللی ست...بغض نوشت:در انزوای نداری امید بر چه ببندم؟زمین بی ثمرم یا دعای بی اثرم را ؟... (سید تقی سیدی)درد نوشت:زمانی خداوند همسایه ام بود...گناهی رگ گردنم را گروگان گرفته است....خدایا خودت حواست هست که من...حتی از تو هم رویم نمیشود مستقیما چیزی را برای خودم بخواهم...برای خود خودم... :(ته نوشت: اعیاد مبارک ... نکته نوشت: این عکسه با این سایزش،وصله ی ناجوریه برای این پست؛ اما اگر فکر میکنین من حوصله م میاد برم سر لب تاب و سایز این عکس رو درست کنم بعد بذارم سخت در اشتباهید!! :)) خیلی وقته همه ی پست هامو با گوشی میذارم.شایدم برعکسه و این پست وصله ی ناجوریه برای این عکس...تلخ نوشت:شاید تو وصله ی تن من نیستی چقدرجان تو روی پیکر من درد میکند... :((نجمه زارع)
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۴:۳۳
غـ ـزالــ
من دلم میخواهد این لبخندهایی را که از فکر تو می نشینند روی لبم ، در سکوتی توام با بغض زنده به گور کنم ...
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۱۸
غـ ـزالــ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۲۱
غـ ـزالــ
_ چرا بخشیدی ش؟!_ اشتباه کرده، قبول! ولی ترسیدم توی تنهایی هاش؛ حتی "من" رو هم نداشته باشه...تاریخ نوشت: بیست و سه سال و پنج ماه و چند ساعت لابد!
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۳۳
غـ ـزالــ
آن موقع "زینب" دختر دوست داشتنی ای بود که تازه 6 ماه از آمدنش به زمین ما میگذشت، استاژر بخش ارتوپدی بودم. همان روز میان ویزیت زینب بود که از "دکتر الف" و فوق تخصص بودنش بدم آمد...زینب دخترک موطلایی ای بود که "سین داکتیلی" داشت؛ و یعنی انگشت کوچک دستش از وقتی که به دنیا آمده بود به انگشت کناری اش چسبیده بود...از آن نی نی های خوش اخلاقی بود که نمیشد از خنده های شیرینش چشم برداشت...آمده بود برای تعیین وقت عمل، هنوز آن روز،خوب در ذهنم مانده است... مادری که برخورد بد استاد با نگرانی اش؛ استیصال را به خیسی چشم هایش کشانده بود ؛ و پدری که زینب را بغل کرده بود و از همسرش میخواست که آرام باشد... این وسط فقط زینب بود که می خندید و آن قدر با چشم های سبزش دنبال رد لبخند روی صورتت میگشت تا به خنده هایش وسعت بیشتری بدهد...دیروز که تسنیم و دست باندپیچی شده اش را برده بودم پیش دکتر الف؛ در درمانگاه دیدمش...چهار ماه گذشته بود و حالا زینب بزرگتر شده بود و دوست داشتنی تر...دو بار عمل شده بود...حالا انگشت هایش از هم جدا شده بودند و فقط انحراف 45درجه بند آخر انگشتش مانده بود که عمل سومی لازم داشت...زینب همان بود. با همان برق آرام چشم هایش...نگرانی مادرش کمتر شده بود..حرف زدیم...سری تکان دادم و حق دادم به حالش... یاد آن روزی افتادم که میان اشک هایش گفتم "بسپار به صاحب اسمش" ... و سپرده بود لابد که ...آن روز ناراحتی ام از برخورد بد استاد را با کسی قسمت کرده بودم...از یادآوری اش هم لبخندی نشست روی لبم...بگذریم... نمی دانم چرا این روزها هرچیزی که یادم می آید بغض میشود و رسوب میکند... ته نوشت:پزشک که باشی؛ قبل از علم؛ باید اخلاق داشته باشی...پ.ن: پست مال چهارشنبه بود...
۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۲۳
غـ ـزالــ
خیره شده‌ام به صفحه‌ی گوشی و خبرهای غمگینش از سوریه...از خدای مدافعان حرم...چشم‌هایم آرام آرام می‌خواند و می‌رود پایین...حرف از رفتن است...از شهید شدن... مفقودالاثر شدن...محاصره...اسیر شدن...آیة‌الکرسی...گمشدن....از چشم به راه بودن...صدای تسنیم سرم را از روی گوشی بلند میکند؛گل سرش دستش است. می‌گوید: "بیا قل هوالله بخونیم که گُلش نکَنه مثِ مال سارا بشه"وسط این همه بغض از حرفش خنده ام نمیگیرد...مویرگ‌های مغزم گره می‌خورند بهم...جمعه بود و وقت آمدنت...نه؟...
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۱۳
غـ ـزالــ
برخلاف بیشتر وقت هایی که حس میکنم واژه های منحصر به خودم برای فلسفه چینی های اینجا را ندارم ؛ الان پر از حرفم...پر از سه نقطه هایی که بچسبند بهم و بشوند کلمه هایی خیس از تو.و دقیقا همین الان دلم میخواهد ساکت ترین کلمه های دنیا ؛ به جای همه ی چیزهایی که ... ،کامل مال من باشند...این بغض ها را که هیچ...لااقل این کلمه های ساکتی که دست نبودن شان به هیچ جا وصل نیست از من قبول کن... پ.ن : هم از سکوت گریزان...هم از صدا بیزار...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۱۳
غـ ـزالــ
یکی از خوبی هایی که نوشتن های اینجوری داره اینه که میتونی برگردی به سال های قبل و خودت رو بخونی...خودت رو ورق بزنی...من این قدر تغییر کردم که گاهی خودم هم تعجب میکنم...به شدت آروم شدم...از دوز بچه بودنم کم شده...تحملم بالا رفته و ساکت تر هم شده م...تجربه چیز خوبی تو زندگی آدم هاست...تو این یکی دوسال اخیر خیلی چیزا رو از سر گذروندم...با خیلی ها کنار اومدم...دلم رو وفق دادم و حالا ؛ آروم ترم... دیگه به ندرت صدام بالا میره...به ندرت چیزی عصبانی م میکنه و حال دلم گرفته میشه...انگار که تو ؛ سر کلاف در هم پیچیده و بهم ریخته دلم رو دست گرفته باشی...زندگی جریان داره ... و من همیشه از "تغییر" لذت بردم...
۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۲:۰۶
غـ ـزالــ
بادیگارد را دیدم...دوشنبه بود...چند هفته قبل...یک روز خیلی بارانی...دکتر ضاد سرکلاس فارماکولوژی روان، داشت از داروهای ضدافسردگی میگفت...از داروهای ضداضطراب...از بنزودیازپین ها...از....بی قراری پایم شدت گرفته بود...دلشوره ی بی سابقه ای افتاده بود به جان نفس هایم...آن قدر پایم را تکان داده بودم که تمام عضلاتش گرفته بود...کلاس تمام شد؛ برگه حضورغیاب را که تحویل دادم خداحافظی کردم و از بچه ها جدا شدم...رفتم سمت پارک ملت...باران گرفته بود...آن قدر شدید که ظرف چند ثانیه چندسانتی متر روی زمین را آب گرفت...یاد حال و هوای بارانی حرم اش افتادم... یاد "خوش به حال کسی که در صحن ات زیر باران اسیر خواهد شد" ...***تیتراژ پایانی فیلم که پخش شد؛ بی قراری پاهایم آرام گرفته بود...و به جایش دلم ...***دیالوگ نوشت:[1] من محافظ شخصیت نظام ام؛ اگر غیر از این باشه این فیش حقوقی ارزش جونمو نداره...[2]_ من تصمیم مو گرفتم آقاحیدر!میخوام به شرط مریم خانوم عمل کنم.شما که این همه سال زحمت کشیدین اینطوری باهاتون برخورد کردن ._ من به کسی که اعتقادشو بازیچه زن و زندگی کنه دختر نمیدم!پ.ن : موسیقی متن ش هم عالی بود ...بغض نوشت: حیدر ذبیحی همان حاج کاظم آژانس شیشه ای ست...فقط تکلیفش عوض شده است...نکته نوشت: مقایسه بادیگارد با ابد و یک روز؛ جفاست به بادیگارد...(کلا به جوایز و نظرات جشنواره سیاست زده فجر نمیشه اعتماد کرد؛ حتی به نگاه مردمی ش!چون مقیاس مناسبی متشکل از تمام اقشار جامعه نیست...)
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۴:۵۴
غـ ـزالــ
دستمال و شیشه پاک کن را از روی میز پذیرایی برمی دارم و می روم سمت تلویزیون.برمیگردم و نگاهی به میزهای تمیز شده می اندازم و از برق زدنش شان کیف میکنم...دستمال مخصوص ال سی دی را از کشوی کناری میزش درمی آورم ؛ مشغول پاک کردن ام که میرسم به اثر به جای مانده از پنج انگشت کوچولوی دوست داشتنی...پاکش نمیکنم و رد میشوم ...باید باشد... بعضی چیزها باید بمانند حتی اگر به نظر بقیه اضافی باشند و بی اهمیت...باید باشد و جایش خالی نباشد...جاهای خالی درد می کنند... حتی اگر ....ته نوشت: یا حضرت رئوف...از زیارت امسالم یک دعا را هم اگر کامل مهر استجابت پایش زده باشی این است:این بغض ها جای خودش اما برای مناشک روان تا ناودان چانه بنویسید ...ولله الحمد...
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۹:۲۲
غـ ـزالــ