ساعت 3 نصفه شب آورده بودنش اورژانسرفتم اتاق CPR(احیای قلبی-ریوی) تا ببینمش.جوان بود.خیلی جوان.یکی از پلک هایش باد کرده بود و کبود شده بودیک طرف موهای رنگ شده اش را تراشیده بودند...یک عالمه خون ریزی...و نفس می کشید...اما تمام کرده بود...مرگ مغزی...از دیدنش حالت تهوع گرفتم.وقتی آمدم بیرون خواهر شوهرش گریه میکرد.خانواده اش هم.توی بیمارستان پیچیده بود که توی جاده با شوهرش دعوایش شده.و معلوم نبود خودش از کامیون پریده بیرون و یا شوهرش پرتش کرده بیرون...کسی چه می داند شاید آن خانم با مانتو شلوار سورمه ای راست میگفت که تصادف کرده اند .حتی از دیدن صحنه ی آدمی که نفس میکشد ولی مرده است دلم گرفته است....خدا کند حداقل خانواده اش به اهدای اعضایش رضایت دهند...خدایا...معلوم نیست مرا ، کی ، کجا و چه طور می بری...اما...هوای دل اطرافیانم را داشته باش لطفن...