.

۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

ساعت 3 نصفه شب آورده بودنش اورژانسرفتم اتاق CPR(احیای قلبی-ریوی) تا ببینمش.جوان بود.خیلی جوان.یکی از پلک هایش باد کرده بود و کبود شده بودیک طرف موهای رنگ شده اش را تراشیده بودند...یک عالمه خون ریزی...و نفس می کشید...اما تمام کرده بود...مرگ مغزی...از دیدنش حالت تهوع گرفتم.وقتی آمدم بیرون خواهر شوهرش گریه میکرد.خانواده اش هم.توی بیمارستان پیچیده بود که توی جاده با شوهرش دعوایش شده.و معلوم نبود خودش از کامیون پریده بیرون و یا شوهرش پرتش کرده بیرون...کسی چه می داند شاید آن خانم با مانتو شلوار سورمه ای راست میگفت که تصادف کرده اند .حتی از دیدن صحنه ی آدمی که نفس میکشد ولی مرده است دلم گرفته است....خدا کند حداقل خانواده اش به اهدای اعضایش رضایت دهند...خدایا...معلوم نیست مرا ، کی ، کجا و چه طور می بری...اما...هوای دل اطرافیانم را داشته باش لطفن...
۱۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۹۴ ، ۱۶:۳۲
غـ ـزالــ
م ندیروز روز پر تنشی را تجربه کردم...پر از استرس...انزجار...دلهره...بغض ناشی از عصبانیت...منطق آشفته و  نا آرام...امروز که دارم به روز گذشته فکر میکنم، می بینم من هیچ چیز را نفهمیدم دیروز...فقط دلم می خواست کسی باشد...و شاید اعتراف بهش برایم از هرچیزی سخت تر باشد...امروز را که از فرط تهوع و ضعف و بی حالی نرفتم بیمارستان سرکلاس، از پنج و نیم صبح بیدارم و دارم فکر میکنم...به "تو"...به تو که وقتی دیشب پرونده ی این چند روزم را جلویت گذاشتند، چشم هایت خیس شد آقا؟...به نیمه ی ماه فکر کردم...به یک سال دیگری که از آمدن تان گذشت...من...به دردتان نمی خورم ....خدای من هنوز هم برای من ستارالعیوب است...هنوز هم...این را از حرف آن خانم با چادر مشکی و روسری سفید توی مترو فهمیدم...که خواست چون دلم پاک است برایش دعا کنم...دعا...حالم خوب نیست خدا...کمی نزدیک تر بیا....باید تکیه کنم به بودنت...به نگاهت...در این روزهای پر از استرس....پ.ن: برای ایمان "عقیق" دعا کنید...لطفن...التماسا...خواهشن...
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۴ ، ۰۵:۲۲
غـ ـزالــ