من....تمام این روزها و کلمه هایم را...به تو می سپارم خدا...***بعضی کلمه ها بلدند خودشان را در دلت جا دهند،بلدند چطور به روحت نفوذ کنند و جزئی از تو شوند.بعضی از کلمه ها توانایی این را دارند تو را تا عمق دورترین خاطره ها ببرند و بی آن که حواست باشد و دلیلش را بدانی، بغضی عمیق را توی گلویت به جا بگذارند...و تو هرچه فکر کنی نتوانی بفهمی --این بغض بدخیمی که به تک تک لحظه هایت متاستاز داده است--، از کجا آمده و به کجا می رود؛ آدمی که دنیایش را با کلمه ها ساخته باشد، "بی چاره" است...آدمی که کلمه ها برایش با ارزش ترین عنوان موجود در این دنیا باشد،آستانه ی دردش می آید پایین...خیلی پایین...راستی...چه خوشبخت اند کلمه هایی که من به واسطه ی آن ها به تو میفهمانم دوستت دارم...این روزها بیشتر از هرچیزی...دلم "یک تکه از آبی آسمان حرم" را میخواهد...آن جا که تمام نبض ها در تکان تکان های سبز پرچم آرام میگیرد...پ.ن:همسایه ی قدیمی فصل سکوت...اگر آدرسی بگذارید که من شرمنده ی کلمه های تان نشوم،ممنون میشوم...