بعضی روزها باید برگردی عقب را نگاه کنی،
"خودت" را مو به مو تجزیه تحلیل کنی،
و بعد
فکر می کنی خودِ قبلی ات را دوست نداشتی، حالا اما این روی بودنت را بیشتر دوست نداری...
و این یعنی اشتباه آمده ای...
خیلی...
نه طاقت برگشتن داری و نه حال و انگیزه ی ادامه دادن..
...
***
پ.ن1:
تو وبلاگ قبلی یه بار این وصیت رو کرده بودم.
این جا هم می نویسم:
از من به شما وصیت:
بعد از مرگ روی قبرم فقط بنویسید او دوست داشت "آدم" شود...
پ.ن2:
این دلخوری عمیقی که افتاده به جان دلت...و مسبب اش منم،
مرهم ندارد؟...
جانِ من بگو چه کار کنم؟باورم داری اصلا؟
از فکر اینکه جوابت "نه" باشد،
م ن . . . .
پ.ن 3:
بزرگواری می گفت به خاطر 2 ماه انتخابات آخرت تان را ندهید...
چقدر خوب می گفت.
خدایا...کمک کن هر کس لیاقت این منصب را دارد، کسی که دلش برای این مردم می تپد فقط راهی پاستور شود!
کسی که اخلاق را در وادی تبلیغات رعایت نمی کند، از تخریب رقیب برای اثبات خودش استفاده می کند ،
یعنی ضعیف است...خیلی ضعیف. یعنی شانه هایش تاب این امانت را نمی آورد...اصلح نیست.
حواست باشد!
پ.ن4:
از هر طرف که جمع و جور میکنم، کلی درس نخوانده هست و مقدار زیادی VOICE برگردونده نشده استاد.
خدایا عاقبت این ترم رو به خیر بگردان! :))
پ.ن5:
دارم فکر میکنم اگر بخواهم همچنان این قدر از احساسم استفاده کنم، چقدر دیگر می توانم در زندگی ام سر پا بایستم؟
چقدر دیگر توان زمین خوردن و دوباره بلند شدن را دارم؟
پ.ن6:
حرف خاصی نداشتم.
این پست را فقط به احترام کسی نوشتم که هنوز سایه اش روی فصل سکوت این خانه افتاده.از همسایه های قدیمی...
پایان:(وقتی دغدغه هایت را می نویسی و بعد یک نفس عمیق می کشی حس خوبی بهت دست می دهد...امتحان کن!)