خیلی وقت است روحم هزار تکه شده است....و هر تکه هم جایی ماند و دیگر سراغش را هم نگرفتم...و حالا مدتی است که پاره های روحم تیر می کشند...هر کدام یک جا...مسافرم...جز نمازم دلم هم شکسته است...باید بروم...حتی اگر هر جای دنیا هم بروم غربت از چمدان هایم بیرون بریزد....باید کوچ کنم از دنیای آبی و کوچک دوست داشتنی ام...خودم را جا گذاشته ام!هر تکه اش را یک جا...کم که نیست!نمی شود ازش گذشت که!بر میگردم...تمام جاهایی که دلم ریشه دوانده...همه را...ه م ه را...تیشه به ریشه ی خودم..."این جا هم جای ریشه دواندن نبود..."تبر که می گویی ریشه های من هم تیر می کشند آبی زلال دلتنگی های من!همه را بر می دارم...تکه تکه های دلم...پاره پاره های روحم...بغض های سنگی ام...همه را...می برم جایی که غربت دلم با غربتش اشناست....السلام علیک یا باران...ما را کبوترانه وفادار کرده است...جایی ندارم برای رفتن که؟...دارم؟غربت حرم ات را می شناسم...حتی اگر همسایه ات نباشم و نمازم شکسته...به دنیایی که تیشه به ریشه ی هر چه...