خدایا
لازم است بگویم اگر دستم را نگیری زمین خوردنم اصلا دور نیست؟
می شود مواظب ایمان لب پرتگاهم باشی؟
...
***
دلم برایت تنگ شده است...
گاهی باید سرت را بگذاری روی نخ های زلال چادرت...
که به خدا وصل اند
دلتنگتم...
دلتنگ تویی که این سال ها با من آمده ای...ایستاده ای...بلند تر شده ای...
شاید چند متر پارچه آن قدرها هم ارزشمند نباشد،
اما
وقتی صحن های حرم خورشید هشتم را پا به پای تو آمده باشد،
بغض کرده باشد...شکسته باشد...
...
این روزها که نزدیکی و دوری...
این روزها که صبح ها جلوی آینه مرتب میشوی، از مسخره کردن استاد ناراحت نمیشوی، لبخند می زنی و ارائه را ادامه می دهی،
این روزها که برایم نشانه ی یک اعتقاد سپیدی...
کمی هوایم را داشته باش...
تو میراث مادری(س)...ضمیمه ی اسمم...
هر چه باشد نخ هایت هنوز به خدا وصل است...
پ.ن:
این جا نبض یک پست می زند...که در گلو خفه شد.
شاید حکمتش را خدا بداند که هرچه کردم ثبت نشد.
باشد!قبول!
*
خدایا
"حجاب رفتاری" را برایم درونی کن...
خودم اراده اش را ندارم!مثل هزار کار دیگر!
شاید جای این حرف ها فقط در دفتر شخصی ام باشد اما
صلاح کار کجا و من خراب کجا؟