میخواهم از بیمارستان برگردم خانه.نامه ی آموزش را تحویل می دهم به دکتر "ر" تا مطمئن باشد علت غیبت امروز صبح مان به خاطر امتحان امروز بوده. کل روز و شب گذشته را خیس فکر کرده ام. صبح هم، دوباره برایم مهم نبود امتحان دارم و درست حسابی نخوانده ام...خوب که نگاه کردم به چند ماه اخیر دیدم ترم گذشته را اصلن درس نخوانده ام.ترم گذشته را اصلن خودم نبوده ام.تماما بغض بوده ام و گریه.تماما یک منِ بداخلاقِ بی حوصله بودم که حالش بد بود.علتِ درس نخواندن هایم و خودم نبودن هایم که یادم آمد حالم بیشتر گرفته شد.علتش دهان کجی می کند به عقلم.باز دعوا می شود بین دل و عقل و احساسم...از تاکسی پیاده میشوم و شماره ای را میگیرم و به اندازه ی چند ثانیه ای حرف میزنم و قطع میکنم.باید اسمس بدهم.روی نیمکتی همان حوالی می نشینم و حرف هایم را می نویسم.تمام نمیشود حرف هایم.از خودم و دلم لج ام می گیرد. جواب های طرف مقابل هم حالم را بدتر می کند.بلند میشوم گوشی را وصل میکنم به هنزفری و میگذارمش توی کیفم و بقیه ی راه را پیاده می روم.بغض دارم.سرم را می اندازم پایین و تند تند سنگ فرش های پیاده رو و سیاهی آسفالت های خیابان از زیر پایم رد می شود.حوصله ی هیچ آهنگی را ندارم.گوش می دهم به آخرین مداحی ای که دیشب برایم فرستاده شده و تند تند اشک هایم می چکند روی چادرم.×××من اشتباه کردم.اشتباهی را که قبلا هم کرده بودم.و دلم، بهم ثابت کرده اصلن بعید نیست دوباره تکرار شود این اشتباه های ریز و درشت...چقدر خوب است که درست هفته ی دیگر این موقع در تکاپوی سفرم...و بلیط مان درست ساعت 8 است...راس 8...باید بیایم بگویم "شرمنده ام که همت آهو نداشتم"....نه اصلن بیایم بگویم:وقتی طبیب دردهای لاعلاجی،من نذر کردم تا ابد بیمار باشم...بعدترش اذن دخول بخوانم و بگویم : نداری مریضی به بدحالی من....نداری....درد نوشت:دوست داشتن...حق آدم هاست...می خوام از حقم بگذرم....