سلام عزیزم...
نمی دانم بعدها میگذارم دلتنگی ها و سطرهای این روزهای مادرت را بخوانی یا نه.
اما یقین دارم تمام تلاشم را میکنم تا این بغض ها سهم تو از زندگی ات نباشد،
تا چینی نازک تنهایی ات درست شکل بگیرد.
می دانی.آینده را که ندیده ام!شاید پزشک نشدم، شاید خدا صلاح ندانست
عمر و توفیقش را روزی ام کند. اما دلم میخواهد بدانی اگر گفته ام دوست نداشتم
پزشک شوم، فقط به خاطر تو بود...
که بیشتر کنارت باشم...که نخواهم ثانیه های زندگی ام را بین تو و کارم تقسیم کنم...
که دو روز دیگر افسوس روزهایی را نخورم که از تربیت ات کم گذاشته ام..
اما قسمت چیز دیگری بود عزیز من...
بارها فراز آخر دعای ابوحمزه را زمزمه کرده ام...
*خدایا به آن چنان یقینی برسانم که بدانم به من هیچ نمیرسد جز آن چه تو
برایم نوشته ای ...
قسمت هرچه که باشد خواست خداست و راضی ام به رضایش.
من بارها خوابت را دیده ام ...
آرزو داشتم خودم فاطمه نبودم، تا اسمت...اسم پاره ی روح و تن ام را
"فاطمه" می گذاشتم...
این روزها نمی دانم اسمت چیست؛ اما هرچه که باشی تمام تلاشم را
میکنم درست بشناسی حضرت مادر(س) را...خوب بفهمی بغض علی(ع) را...
کاش در روزهای زندگی تو دیگر حرفی از انتظار نباشد، ظهور باشد و حضور...
دلم میخواهد این ها را بدانی عزیزدلم؛
اگر این روزها علی رغم میل دل و احساسم سعی میکنم عوض شوم،
برخی عادت هایم را کنار بگذارم و کمر دلم را راست کنم، فقط به خاطر این
روزهای توست...
که رفتارهای غلط ام را به روح نرم و منعطفت منتقل نکنم...و خدایت خوب می داند
این قسمتی از دغدغه روحم شده است...
عزیز دوست داشتنی من...
یادت باشد بعضی آدم ها از اول می آیند برای رفتن...ماندنی نیستند، اگر دل بستی
بهشان، وقتی خواستی دل بکنی حواست به تمام تکه های دلت باشد!یک وقت تکه ای
را جا نگذاری...
مهربان کوچک من!
یادت باشد دوست داشتنی ها و عشق های کوچک و بزرگ ات را در دلت نگه داری...
نگذار به سطر سطر حرف های روزانه ات برسند، آن وقت پای دلت لنگ می زند...
عزیزدلم...
یادت باشد مواظب دلت باشی نشکند...
اگر شکست مواظب پخش شدن تکه هایش باش که در غیر این صورت باید هرکدام
را از جایی پیدا کنی...و این یعنی روحت هزار تکه شده است...
سعی نکن اثبات کنی کسی را دوست داری، که هرچه بیشتر سعی کنی، بیشتر به بی فایده بودنش پی می بری... و بیشتر م ی ش ک ن ی ...
می دانی...تمام پاره های روحم تیر میکشند وقتی فکر میکنم ممکن است تو هم
روزی مثل من بشکنی...مثل من بغض کنی...مثل من سطر بزنی...قبل از اینکه از دلت حرف بزنی، حواست باشد داری اجازه کالبد شکافی احساست
را به مخاطب ات می دهی...اگر طاقتش را داری که هیچ -اما اگر به مادرت رفته
باشی- قبل از آن که احساست را دور بریزند گوشه دنجی برای خودت و دلتنگی
هایت پیدا کن...
برای خلوت خیس چشم هایت، شانه های هیچکس را امانت نگیر، نگذار اشک
هایت بشوند عصاره ی دلت...و اگر شدند به هیچکس نشان شان نده، که آدم ها
زود به نفهمیدن اشک هایت عادت می کنند...یادت باشد عادت بدترین انتقامی
است که هرکسی می تواند از دلت بگیرد...
مادرت این جور وقت ها بغض هایش را می برد حرم آفتاب هشتم...
...مواظب دل های مردم باش...که اگر حرف هایت ترکی شود بر دل شان، روز به روز
دلت سنگی تر میشود...دخترکم...
مواظب باش بغض هایت سنگی نشوند، که آن وقت بدجور راه نفس را می بندند و می شوند وبال روحت...عزیز دل ناآرام من...
دوست دارم زودتر از آن چه من فهمیده ام بفهمی هیچ چیز این دنیا ارزش دل بستن ندارد...
کاش دیر نفهمی این را...
که آن وقت باید مدام در پی مرمت روح بند زده شده ات باشی...مواظب بال هایت باش.ته نوشت:١. در اینکه من دیوانه ام شکی نبوده و نیست ...٢. در زندگی ام زیاد آرزو نداشته ام...و ندارم...یکی اش، حرف های همین پست است...