.

برف...

دوشنبه, ۲۱ بهمن ۱۳۹۲، ۰۶:۵۱ ق.ظ
دنیای آدم ها شاید مساحت اش زیاد باشد، اما آن قدر کوچک هست که آدم گاهی نفسش میگیرد.... شاید آدم های دنیای من زیاد باشند، شاید نتوانم بشمارم شان، ولی کم اند کسانی که بخواهم نگاهم را بغلتانم در چشم های شان   و ثابت کنم چقدر دوست شان دارم... اصلن تو درست می گویی، من یک محبت عمیق را بین چندنفر محدود تقسیم کرده ام.... چند نفر خیلی محدود، نه به این معنی که نتوانم    آدم های دیگر دنیایم را دوست داشته باشم، به این مفهوم که نمیتوانم در بغض هایم سهیم شان کنم، و این یعنی به دلم زیاد نزدیک نیستند، آن قدر که باید احساس های مان باهم تلاقی ندارد...   تو ولی، تو ولی خوب چشم های بی سر و سامان مرا فهمیدی... خیلی خوب حرف های آشفته ی مرا از لابه لای بغض هایم کشیدی بیرون...   خواستم بگویم "نگرد"... مرا نگرد... مرا زیر و رو نکن...   نتوانستم ولی... ممنونم از بودنت برای خیلی وقت ها که گره ی بغض سنگی شده ام را باز کردی... تولد زمستانی ات مبارک عزیزدلم...   شاید سنگ صبور حرف های خیلی ها بوده باشم،    اما تو خوب می دانی اجازه نمی دهم هر کسی کلمه هایم را از ذهن خیسم بیرون بکشد...   ...
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۱۱/۲۱
غـ ـزالــ

نظرات  (۴)

بالاخره یکی فهمید چشمای بی سروسامون تورو

فــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا...
خواستم بنویسم:فاطمه
امابشه:فاصله..
کی میای ازفاصله؟هان؟دلمون تنگه ها..
سلام . نوشته ی دلنشین حرفی برای گفتن نمی ذاره
سلام عقیق وای چقد دلم واسه اینجا تنگولیده بود
ممنون از قلم زیباتون...
پاسخ:
تشکر...