.

نه این که ...

پنجشنبه, ۶ تیر ۱۳۹۲، ۰۹:۰۰ ب.ظ
نه این که حرفی نباشد،نه این که مثل خیلی وقت ها یکهو وسط خیابان بغض گلویم را نگیرد،نه اینکه وقتی کتاب و جزوه را باز میکنم دلم نخواهد برایت بنویسم...نه...فقط...وقتی کلمات از در و دیوار دلت بالا می روند،وفتی جلوی خودت را می گیری،بغضت را خفه میکنی، زخم های دلت را می پوشانیخودت را ملزم به "رعایت" کرده ای.و بعد گذر زمان همراه با خودش روحت را هم فرسایش می دهد...این کلمه ها سنگین اند برای دلت.انگار چیزی دارد قفسه سینه ات را خرد می کند...بین بگم و نگم ها گیر میافتی...اماوقتی گره از بغض و زبانت باز کردی...وقتی گفتی و گفتی و گفتیو انگار نه انگار...خراب می شوی...فرو می ریزی...اصلا انگار که از اول نبوده ای.این "انگار نه انگار" نه اینکه لزوما به معنای این باشد که طرف مقابل بی توجه رد شده،ولی به این معنی هست که به این نتیجه رسانده ات که ارزش گفتن نداشت.....نه این که حرفی نداشته باشم،نه این که بغض گلویم را نگرفته باشد نه این که دلم نخواسته باشدتفقطاز حرف های معمولی معمولیخسته شده ام..دلزده بودم از حرف زدن و شاید هستم...نه به این مضمون که تو را یادم رفته است...حسم را میفهمیوقتی چیز با ارزشت را گذاشته باشی یک جای مطمئنبعد چند وقت بعد برگردی ببینی چندان هم مطمئن نبود...حالا دلم،آرام نمی گیرد از فکرش....پ.ن:یک عالمه که نه...اما به قدر دو-سه جمله حرف دارم با تو...قرار بود جایش در این پست باشد، امانشد...بعد نوشت:خدایا دلخوشی های کوچک و بزرگم را می سپارم دست خودت.روی زمین تکیه گاهشان امن نیست...سردشان می شود...بید نیستند ولی خوب به این بادها می لرزند...شانه های من کم تاب تر از این صحبت هاست...
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۴/۰۶
غـ ـزالــ

نظرات  (۱۶)

تــو را بــا تپــش هــای قلبــم ســرودم!

بــه ایــن واژه هــا،

احتیــاجی نــدیدم . . .

قیصر...
پاسخ:
:( :)
ببخشید اگه کامنت قبلی یه نموره بی ربط بود...
برای بعد نوشت اینو گذاشتم...چون بقیش مخاطب خـ ـواث داشت...
پاسخ:
خواث؟ هوم... :(
نه اینکه حرفی نیست

فقط...

سکوت گاهی چاره نیست

اوج بی+چاره گی ست...
پاسخ:
دقیقا...
خاص بعضی ها خیلی خاص است...
پس باید به طرز خاصی نوشت خاص...
که میشود : خواث. . .
یک خاص متفاوت!
پاسخ:
متوجه شدم.
۰۷ تیر ۹۲ ، ۲۱:۰۷ آفـتابـــــــ گـردان
بسم الله الرّحمن الرّحیم

سلام


خواندمت عقیق جان
همین دیگر...به دل نگیر کسی را و نبند که نخواهی بخواهی اش...این جور سخت و تلخ

البته عاشقی را نباید از دست داد


دل خوشی هایت گسسته باد از دلت الهی
پاسخ:
سلام این پست رو که می نوشتم گفتم الان آفتابگردان میاد دعوام میکنه!!! :D
۰۷ تیر ۹۲ ، ۲۲:۱۰ مســـطوره
دیدی چقد خانوم آسمون پستاش داغون میکنه آدمو!؟ خیلی اندیشه داره دوسش دارم :)
پاسخ:
هوم...(آیکون کوبیدن به تخت سینه به منظور تایید!) تو هم نصفه شبی اینجایی؟ حالا من فردا امتحان دارم!تو چرا بیداری؟ برا امتحانمون باید از رو اسلاید بخونیم!! البته که اگر نت رو قطع کنن بهتر به درسم میرسم البته!!:D
سلاممممممممم عقیق جونم فدات عزیزم ممنونم که خاموش میخونیم مهم واسم خوندن نه کامنت اینو تو پستام گفتم
این کامنتمم ثبتش نکن
ببخش من معذرت میخوام من تازه کامنتتو دیدم همیشه این تایید نشده ها به سختی باز میشه ببخش دیر جواب دادم شرمنده و ازت ممنونم که میخونیم
۰۸ تیر ۹۲ ، ۱۴:۰۱ یکی بود هنوزم هست...
ع ا ل ی بــود ....

کـاملا قابل لمس بود این نوشته


+ خوش آمدی
what?
پاسخ:
ها؟
خدایا دلخوشی های کوچک و بزرگم را می سپارم دست خودت.

روی زمین تکیه گاهشان امن نیست...

سردشان می شود...

بید نیستند ولی خوب به این بادها می لرزند...

شانه های من کم تاب تر از این صحبت هاست...
" عالی"
قرض میدهی اش چند باری با خودم تکرارش کنم؟
ما دعا میکنیم زود تر تابستونتون شروع بشه

دادم!
بهه...تهران پارس که اون ور دنیاست...

!!!!!!!!!!!!!!!!!!
۰۹ تیر ۹۲ ، ۰۵:۵۷ انجمنِ هنری وبلاگِ گروهی کارخوب
سلام دوست عزیز

انجمنِ هنریِ وبلاگِ گروهیِ کارِخوب عضو میپذیرد ...

از همکاریِ شما قطعن خوشحال خواهیم شد

برای اطلاعاتِ بیشتر و اعلام همکاری به آدرسی که گذاشته شده مراجعه فرمایید
پاسخ:
سلام میشه تو وبلاگ کاربد هم عضو شم؟ خیلی باحال اند آخه!:-D
۰۹ تیر ۹۲ ، ۱۳:۵۲ مامان زینب
چقدر بعد نوشتت به دلمممممممممممم چسبید
سلام...
کار خودته؟؟
من واقعا ابن جور نوشته هارو دوس دارم و خیلی علاقه به خوندنشون دارم
با ارزوی توفیق...
این نوشته رو (با اجازه ی صاحبش؟) لینک میکنم تو وبلاگم.
انگار که از اول نبوده ای...
من عاشق این پست شدم
پاسخ:
من ولی له شدم تو این پست...