تو هرچی دوست داری صداش کن...
دوشنبه, ۲۶ فروردين ۱۳۹۲، ۰۶:۰۴ ب.ظ
تنهایی چیزهای زیادی را به انسان می آموزداما تو نروبگذار نادان بمانم*الان درست دلم می خواهد قدم بزنم و تند تند این جمله را تکرار کنم.برای نیمکت های تنهای پارک...برای شکوفه های غمگین و سرخوشی که می افتند رویش...دلم میخواهد بلند بلند تکرارش کنم و نفسش بکشمحتی اگر چیزی برای از دست دادن نداشته باشمحتی اگر همه ی دوست داشتنی هایم کنار دستم باشند،دیوانه دیوانه ست دیگر!دلتنگی هم که دیگر لااقل تو یکی می دانی زمان و مکان نمیشناسد!(این ور و آن ور را نگاه نکن!درست با خود تو ام!)کسی بغض را می شناسد؟نهخب من هم نمی شناختمش...مال بد بودگذاشتنش بیخ ریش ما!بعد آمدیم ثابت کنیم ما صاحبش نیستیم،شاهد نداشتیمتنها شکسته بود...تنهایی دویده بود در رگ هایم و تند تند خودش را رسانده بود به گلویمدرست همان جا که رگ گردنم هست، و لابد خدایم هم...دلم می خواهد فردا که لکچر زبان دارم همین ها را برای استاد ارائه دهم!نه اینکه بخواهم توضیح دهم دیابت چیست و ...دلم میخواهد فردا که با دکتر "ز" کلاس داریم خودم بروم موضوع گروه مان را ارائه دهمبروم بگویم این سیستیک فایبروزیکی که تو میگویی هم ریشه اش را بگردی همین است!خلاصه که این روزها زده به سرم!ساحل بهاری را ندیده ام!روی شن هایش چیزی ننوشته ام!شاید وقتی نباشد!شاید بغضم متاستاز داده باشد و دیگر قابل درمان نباشد و بگویند شما آخر خطی.بعد تو می شوی وبال گردنم...پ.ن:*: شعر از ناظم حکمت1. خودم هم نفهمیدم چی نوشتم.فکر نکن تو می فهمی!
2. این جا یه عکس از اکیپ مون تو دانشگاه گذاشته بودم محض یادآوری روزهای خوش!از این عکس های قهر با دوربین!پشت به دوربین!والا مشکل شرعی نداشت ولی آیات عظام گیر دادن!منم برش داشتم!
۹۲/۰۱/۲۶
خوبه
:)