.

برای دخترم

دوشنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۱، ۰۸:۳۷ ب.ظ
سلام عزیزم... نمی دانم بعدها میگذارم دلتنگی ها و سطرهای این روزهای مادرت را بخوانی یا نه. اما یقین دارم تمام تلاشم را میکنم تا این بغض ها سهم تو از زندگی ات نباشد، تا چینی نازک تنهایی ات درست شکل بگیرد. می دانی.آینده را که ندیده ام!شاید پزشک نشدم، شاید خدا صلاح ندانست عمر و توفیقش را روزی ام کند. اما دلم میخواهد بدانی اگر گفته ام دوست نداشتم  پزشک شوم، فقط به خاطر تو بود... که بیشتر کنارت باشم...که نخواهم ثانیه های زندگی ام را بین تو و کارم تقسیم کنم... که دو روز دیگر افسوس روزهایی را نخورم که از تربیت ات کم گذاشته ام.. اما قسمت چیز دیگری بود عزیز من... بارها فراز آخر دعای ابوحمزه را زمزمه کرده ام... *خدایا به آن چنان یقینی برسانم که بدانم به من هیچ نمیرسد جز آن چه تو  برایم نوشته ای ... قسمت هرچه که باشد خواست خداست و راضی ام به رضایش. من بارها خوابت را دیده ام ... آرزو داشتم خودم فاطمه نبودم، تا اسمت...اسم پاره ی روح و تن ام را "فاطمه" می گذاشتم... این روزها نمی دانم اسمت چیست؛ اما هرچه که باشی تمام تلاشم را میکنم درست بشناسی حضرت مادر(س) را...خوب بفهمی بغض علی(ع) را... کاش در روزهای زندگی تو دیگر حرفی از انتظار نباشد، ظهور باشد و حضور... دلم میخواهد این ها را بدانی عزیزدلم؛ اگر این روزها علی رغم میل دل و احساسم سعی میکنم عوض شوم،  برخی عادت هایم را کنار بگذارم و کمر دلم را راست کنم، فقط به خاطر این  روزهای توست... که رفتارهای غلط ام را به روح نرم و منعطفت منتقل نکنم...و خدایت خوب می داند این قسمتی از دغدغه روحم شده است... عزیز دوست داشتنی من... یادت باشد بعضی آدم ها از اول می آیند برای رفتن...ماندنی نیستند، اگر دل بستی  بهشان، وقتی خواستی دل بکنی حواست به تمام تکه های دلت باشد!یک وقت تکه ای  را جا نگذاری... مهربان کوچک من! یادت باشد دوست داشتنی ها و عشق های کوچک و بزرگ ات را در دلت نگه داری... نگذار به سطر سطر حرف های روزانه ات برسند، آن وقت پای دلت لنگ می زند... عزیزدلم... یادت باشد مواظب دلت باشی نشکند... اگر شکست مواظب پخش شدن تکه هایش باش که در غیر این صورت باید هرکدام را از جایی پیدا کنی...و این یعنی روحت هزار تکه شده است... سعی نکن اثبات کنی کسی را دوست داری، که هرچه بیشتر سعی کنی، بیشتر به بی فایده بودنش پی می بری... و بیشتر م ی ش ک ن ی ... می دانی...تمام پاره های روحم تیر میکشند وقتی فکر میکنم ممکن است تو هم روزی مثل من بشکنی...مثل من بغض کنی...مثل من سطر بزنی...قبل از اینکه از دلت حرف بزنی، حواست باشد داری اجازه کالبد شکافی احساست را به مخاطب ات می دهی...اگر طاقتش را داری که هیچ -اما اگر به مادرت رفته باشی- قبل از آن که احساست را دور بریزند گوشه دنجی برای خودت و دلتنگی هایت پیدا کن... برای خلوت خیس چشم هایت، شانه های هیچکس را امانت نگیر، نگذار اشک هایت بشوند عصاره ی دلت...و اگر شدند به هیچکس نشان شان نده، که آدم ها زود به نفهمیدن اشک هایت عادت می کنند...یادت باشد عادت بدترین انتقامی است که هرکسی می تواند از دلت بگیرد... مادرت این جور وقت ها بغض هایش را می برد حرم آفتاب هشتم... ...مواظب دل های مردم باش...که اگر حرف هایت ترکی شود بر دل شان، روز به روز دلت سنگی تر میشود...دخترکم... مواظب باش بغض هایت سنگی نشوند، که آن وقت بدجور راه نفس را می بندند و می شوند وبال روحت...عزیز دل ناآرام من... دوست دارم زودتر از آن چه من فهمیده ام بفهمی هیچ چیز این دنیا ارزش دل بستن ندارد... کاش دیر نفهمی این را... که آن وقت باید مدام در پی مرمت روح بند زده شده ات باشی...مواظب بال هایت باش.ته نوشت:١. در اینکه من دیوانه ام شکی نبوده و نیست ...٢. در زندگی ام زیاد آرزو نداشته ام...و ندارم...یکی اش، حرف های همین پست است...
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۰۶/۲۷
غـ ـزالــ

نظرات  (۱۸)

۳۰ شهریور ۹۱ ، ۰۸:۳۰ احـــــلامـ...
فاطمه ..چقدر بغض کاااااال اینجاست..
تاایناسبزبشن، من زرد شدم...


دخترت.. برات یه عالمه آرزودارم فاطمه ....برای دخترت هم!
سلام
هیچ وقت از اون آدمایی نبودم که تصور می کنن بچه دارن و بعد باهاش حرف می زنن. تو یادداشتهای وبلاگی خیلیها اما دیده بودم: "نامه های من به دخترم"، "نامه های من به پسرم"... به دختر و پسر نداشته شان البته...
اما، همین دیروز، خیلی ناگهانی، تصمیم گرفتم اگر روزی بچه دار شدم، دختر بود یا پسر، بهش بگویم، حواست جمع باشد. تا یکی مال خود خودت نشده، آن جوری بهش فکر نکن و آنجوری باهاش رفتار نکن، و آنجوری دوستش نداشته باش که انگار مال خودت است. تا همه چیز تماماً رسمی نشده، به حرفها و نگاهها و حتی توافقهای غیررسمی دل نبند! شاید خصوصیت حقوقی بودنم باشد این حرفها! اینکه فقط سند رسمی قدرت اثبات مالکیت دارد! اما... خودم از همین تکل خوردم. از اینکه فکرم و احساسم و رفتارم با کسی که فکر می کردم مال خودم خواهد شد فرق می کرد با بقیه. این حدش را پذیرفته بودم و از همینجا بود که تکه تکه شد روحم...
خوب باشی رفیـــــــق
بند بزن چینی شکسته ات را... دوباره...
پاسخ:
یادم باشد این ها را هم به لیست نصایح ام اضافه کنم!! خودم تجربه ش رو نداشتم. موافقتم باهات...
خوشبختم
اسم دختر من " آیه " س
انقده دوسش دارم
اسم پسرمم "حسین"
بیچاره ها اسمشون به هم نمیاد
حقشونه
چطور من تک بچه باشم؟؟؟؟؟
خو اونا هم باید اسمشون به هم نیاد
پاسخ:
گفتم چقدر لوسی! نگو تک بچه ای!! خب مگه حتما اسم ها باید به هم بیان؟
۰۱ مهر ۹۱ ، ۱۶:۰۶ مامان زینب
خیلی قشنگ بود
اگه خواستی به دخترت بگی این حرفا رو، بگو خاله مهسا گفت
پاسخ:
باشه! ولی عواقبش با خودت ها! دخترم هم احتمالا مثل خودم اهل حاشیه ست!اگه پرسید چی شده و چی بوده که خاله مهسا به این نتیجه رسیده دیگه با خودت!![چشمک]
من که رسوای جهانم چه صلاح اندیشم...



دعام کن فقط رفیــــــق
پاسخ:
خوبی؟ ...
به دخترت بگو
...
به دخترت بگو...
بگو ...
ه ی چ ی ...
سلام...
فقط دوست داشتم خط به خط این نوشته رو دنبال کنم و هیچ وقت تموم نشه...[بوسه]
چه زیبا نوشتی فاطمه جان..
به دخترت بگو میان این جماعت حرفی از احساسش نزند..دو رنگ اند ، لبریز از ریا اند ، سنگ اند ، میشکنند شیشه ی آبی احساسش را ...
.
.
.
ولی فاطمه جان پزشکی رو رها نکن منم میخوام در آینده همکارت بشم...
مهر ماه هم رسید..ولی پای ما بخاطر قانون تعطیلیای دبیرستانمون سه روزه که به مدرسه نرسیده !!
با خودم قرار گذاشتم دیگه وبلاگو اینا برا یه مدتی تعطیل باشه تا رو درسام تمرکز بیشتری داشته باشم...
دعام کن..
خداحافظ عزیز دل !
پاسخ:
نخواستم که رها کنم، دارم برنامه ریزی میکنم فعلا برا برنامه م! انشالله! لطف داری شفق جان موفق باشی عزیزم
وای فاطمه جان چقدر این حرف ها قشنگ بود
چه حس آشنایی داره این پست
خیلی دوستش داشتم و حسابی به دلم نشست
وب جدیدت مبارک ایشالا که این یکی دور باشه ازچشم مزاحمین
آره
خیلی
دلم گرفت
از این سطرها
...
پاسخ:
... چون به خودت گرفتی همه شو...
نه
(اگر ملایمتر صحبت کنی ممنون تر میشم البته)
من فقط اینجاشو به خودم گرفتم
که دلم گرفت
:
"یادت باشد اگر بغض کردی و به آرام جانت گفتی دل تنگش ای، و پرسید:

"مطمئنی؟!"


مواظب دلت باشی نشکند...


اگر شکست مواظب پخش شدن تکه هایش باش که در غیر این صورت باید هرکدام

را از جایی پیدا کنی...و این یعنی روحت هزار تکه شده است...


سعی نکن اثبات کنی دوستش داری، که هرچه بیشتر سعی کنی، بیشتر به بی

فایده بودنش پی می بری... و بیشتر م ی ش ک ن ی ...


می دانی...تمام پاره های روحم تیر میکشند وقتی فکر میکنم ممکن است تو هم

روزی مثل من بشکنی...مثل من بغض کنی...مثل من سطر بزنی..."

گفتی ناراحت شدی؟ گفتم آره. بحث نداره که. به جای برطرف کردن دلخوریم بدتر ...
بگذریم. که در ادامه ی این سطرها به دخترت ننویسی" ..." بگذریم...
پاسخ:
نه...اصلا لحن ام تند نبود ... وقتی ... . . . . . این قسمت ها که نوشتی خودت هم قبلا بهش رسیدی...قبول نداری؟ نه اینکه فقط منظورم تو باشی. خیلی وقته دیگه حال بحث...ثابت کردن...ندارم.
۱۱ مهر ۹۱ ، ۱۸:۵۴ آفتابــــ گردان
بسم الله الرّحمن الرّحیم

سلام


حست را
وقتی برای دختر دردانه ات می نویسی می فهمم اما
چرا
این جا یش را نه.

*

بلاگ نو ات قرین دلی نو جوان
:((
آه!
فاطمه جانم چقدر این پست درد داشت...
پاسخ:
هوم ... چ ق د ر .............. از معدود کسایی هستید که این پست رو درک میکنید...
فاطمه...
فاطمه ی کوچیک...
چقدر این پست رو فکر می کنم میفهمم.
دوست داشتم یه لیست بنویسم از کارایی که باید حواسم باشه برای دخترم انجام ندم/بدم.
۳۱ تیر ۹۲ ، ۱۲:۰۴ مامان دخترا
میدونی عقیق جان نمیدونم مجردی یا متاهل؟
نمیدونم چند سال از پزشکی خوندی؟
کاش میدونستم!
ولی این رشته و این شغل میکشه پایین آدم رو.
یک وقت به خودت میای که میبینی از صبح تا شب فقط داری بیمار ویزیت می کنی.
وقتی هم که برای خونواده داری باز هم مال خودت نیستی.
از سوالات و از دردهای ریز و درشتی که با دیدن تو و دم دست بودنت باید درمان بشه!
توی یه جمع دورهمی همه از درداشون حرف میزنن و برای یه بچه کمی سنگینه که این فضا رو تحمل کنه.
اگر هم خونه باشی میان دنبالت یا بهت زنگ میزنن تا ازت مشاوره بگیرن یا بیمارشون ویزیت بشه.
و گاهی در جواب اعتراض سر بسته میگن:قسم خوردی.باید بیای بیمارو ببینی.
وقتی قسم خوردی یعنی وقتت مال خودت نیست!
خوب چی داری بگی در مقابلشون؟
ولی اگر از روز اول یه سری قوانین برای بودن با خانوادت بزاری و همه رو ملزم به رعایتشون کنی این مشکل پیش نمیاد.
ببخش که زیاد حرف زدم.
پستت خیلی به دلم نشست و سر حرف دلم باز شد.
شرمنده.
ممنون که به وبلاگم میای و باهام هستی.
دیوانگی نیست هم نام
دیوانگی این نیست
این هایی که تو نوشتی نهایت احساس است.
این هایی که نوشتی نهایت درد است.
این هایی که نوشتی .....
این ها را ننوشتی دختر
این ها زندگی کردی و الان دخترت دارد زندگی نامه ات را میخواند.
این ها دیوانگی نیست هم نام
پاسخ:
چه خوب که هم اسم ایم...:-) من عاشق اسمم ام. اوهوم...
چه قدر میفهممت چه قدر تکراریه حرفات چون من اینهارو بارها وبارها با خودم گفتم باورکن...اغراق نمیکنم
در اینکه من دیوانه ام شکی نبوده...
در اینکه او فرزانه است حرفی نمانده...