.

چقدر عاشقم این آفتاب پنهان را....

دوشنبه, ۱ خرداد ۱۳۹۱، ۱۲:۵۱ ب.ظ
من جنگ را ندیده ام...با گوشت و پوست و استخوانم درک نکرده ام...من معنای جنگ را با "خون" درک نکرده ام...باصدای ضدهوایی ها بزرگ نشده ام...من که آمدم سه سالی بود جنگ تمام شده بود...چند سالی بود خیلی ها بی پدر شده بودند...خیلی ها معنای جنگ را جلوی چشم شان...هنوز هم...من اما...جنگ را لابه لای رمان های دفاع مقدس شناختم...میان فیلم ها و حرف ها و مستندها...میان سطرهای سنگی گلزار شهدا...میان خیابان هایی که اسم شهید روی شان است...میان...من جنگ را ندیده ام...ولی عاشق شهید همت ام.....عاشق برق نگاهش...صلابت صدایش...عاشق بنده بودنش...هنوز هم وقتی دارم خرت و پرت های کمدم را مرتب میکنم پوستر لوله شده اش را باز می کنم و نگاهی...و آهی...وقتی نمی شود این پوستر پوستر دیوار اتاقم باشد....وقتی یادم نمی آید آخرین باری که قرآن را باز کردم کی بود...وقتی یادم نمی آید آخرین باری که خالصانه دعا کرده ام کی بوده...رویم نمی شود از تقدس جنگ و شهدا و... حرف بزنم...اما...من دلم به همین حرف ها آرام می گیرد...به اینکه نگاهم روی کلمه ی "شهید گمنام" خشک شود و سرم گیج برود...به این که آرام بنشینم کنار خانه ی آسمانی اش و خیره شوم به قطعه ای از بهشت...آقا مرتضی...سید مرتضی صدایت می کردم...یادت است؟انگار دوست نداشتی که خودت از زبانم انداختی اش...یادم نمی رود آن حرف های آبی فیروزه ای را...نوشته بود:""برای یکی پدر است، برای یکی برادر، برای یکی رفیق...و برای من اما همسفر است...و برای تو...ما صدایش می کنیم مرتضی...تو هرچه دوست داری صدایش کن...""دلم برایت تنگ شده.....خیلی.....به خدا قسم می شود سر خاکت زیارت امام رضا خواند....و من چقدر حس کرده ام این را....چقدر باران آن روز......چ ق د ر حرف ها را در گلویم خفه کرد.....دلم می خواهد سرم را بگذارم روی خانه ی سنگی ات و خالی کنم تمام بغض های سنگی ام را...دلم بال می خواهد....خودت خوب می دانی...من پای قول هایم نمانده ام...اما...دعایم کن...خرابم...خیلی...من یک وجب از خاک این کشور را...با دنیا عوض نمی کنم...حتی اگر........
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۰۳/۰۱
غـ ـزالــ

نظرات  (۱۸)

۰۱ خرداد ۹۱ ، ۱۴:۰۱ مامان زینب
شهدای گمناااااامممممممم!!!!
هر وقت میگن شهدای گمنام بلافاصله یاد مادراشون میفتم!!

خیلی قلمت گیراست.. همیشه پر از احساسه..

چقد متن قبلیتم قشنگ بود

تو توی هر موضوعی بی نهایت احساسو میاری توو بازی..

۰۱ خرداد ۹۱ ، ۱۶:۳۳ سالهای صبوری
آهنگ نوشته در نُت لاهوتیم
از سنگ گذشته در پی یاقوتیم
این ماندن سرزمین جاویدان را
مدیون هزار نعش بی تابوتیم...
جمله تکراری اما حقیقت محض : شهدا شرمنده ایم...
زخون هر شهیدی لاله ای رست
مبادا روی لاله پا گذاریم..
عالی بود عالی
سلام زیبا مینویسید.
قلمتون پایدار.
شما رو با نام خط فاصله لینک کردم دوست من.
یاحق
۰۱ خرداد ۹۱ ، ۱۶:۵۹ سالهای صبوری
http://www.dokhtarshahid.blogfa.com
این لینک رو ببینین بی زحمت ... یا زهرا «س»
۰۱ خرداد ۹۱ ، ۱۸:۱۰ شهره مامان مینو
حرفی برای گفتن ندارم.من هم خیلی وقته که این چیزارو توی زندگیم گم کردم.خیلی وقته که دلم هوایی شده.هرکس به طریقی دلش یاد یار میکنه ما نیز.حس هات قشنگه و کلامت گیرا.
۰۱ خرداد ۹۱ ، ۲۰:۵۲ شما مرا درخت صدا کنید!
من روم نشد متن شما رو کامل بخونم ...

وقتی نمی شود این پوستر پوستر دیوار اتاقم باشد....
وقتی یادم نمی آید آخرین باری که قرآن را باز کردم کی بود...
وقتی یادم نمی آید آخرین باری که خالصانه دعا کرده ام کی بوده...
رویم نمی شود از تقدس جنگ و شهدا و... حرف بزنم...

همین ها رو خوندم ....بقیه رو بعدا می خونم ....
۰۲ خرداد ۹۱ ، ۰۵:۵۴ نرجس خاتون ،مامان طهورا بانو
درعالم رازی است که جز به بهای خون فاش نشود
سید مرتضی آوینی
منم جنگو حس نکردم وقتی دوساله بودم جنگ تموم شد اما تو شهری به دنیا اومدم که روزهای جنگ بدجوری رو سرش خراب شده بود تو یکی از همین شهرهای جنوب غرب ایران!
فاطمه وقتی یادم به مادربزرگم میوفته که هنوز هم بعد از این همه سال وقتی به عکس دایی شهیدم نگاه میکنه مثل روز اول ضجه میزنه به عکس های عروسی مادرم که یکسال بعد از شهادت برادرش در سادگی هرچه تمام تر و بدون هیچ جشن و شادی به خونه بخت رفت به همه ی آدمایی که سختی جنگ برای اون ها بود به رنج همه ی زنهایی که تو تمام جنگ سختی کشیدن به این باور میرسم که مقدسین جنگ فقط آوینی و بابای و شیرودی و... نبودن
مقدسین جنگ همین مادرهای دل سوخته بودن
فاطمه جان جنگ فقط آوینی نبود دلم میخواد فراموش نکنی که همین جایی که داری توش نفس میکشی و چون گنبد و حرم نداره دوسش نداری همونجاییه که آدمای مقدس زیادی دارن با گمنامی توش زندگی میکنن
اصلا خوشم نمیاد که زحمت کشین جنگ محدود شده به آدم های خاص اینو دوست ندارم اصلا دوست ندارم
یه سر به گلزار شهدا بزن اونجه پره از آوینی های گمنام پر از مادرایی که از پاره ی تنشون گذشتن پر از تازه عروسای بیوه پر از بچه هایی که در شکم مادر بی پدر شدن تروبه خدا پیروزهای جنگ رو به آوینی وبابایی محدود نکنید که وقتی خودشون میجنگیدن حداقل زن و بچه هاشون رو به دورترین نقاط از جنگ فرستاده بودن
نمیگم که اینا بزرگ نیستن شهید نیستن اما امثال همین آدم ها زیاده فاطمه ی عزیزم
ببخش خودمم نمیدونم دارم چی میگم احساساتی که میشم کنترلی رو نوشته هام ندارم
ببخش
پاسخ:
نه...اینجایی که الان دارم زندگی میکنم اونجا نیست... فروغ... ذره ذره ی خاک این کشور برام مقدسه...هر شهری که باشه...اما...دلم میگیرد گاهی از... جواب حرفاتو تو اون کامنت دادم عزیزم...
من نه خرمشهر و مناطق جنگی رفتم نه دلم میخواد برم!!!
نه کتاب دا رو خوندم نه زندگینامه آیینی رو و نه هیچ چیز دیگه فقط خیلی ساده به اطرافم نگاه کردم!
به دوستی که وقتی که 6 ماهه در شکم مادرش بود پدرش شهید شده بود و پدرش براش یه مزار بود فقط!
به دل سوخته ی مادربزرگم
به اطرافم که پر بود از این نمونه ها و هرچیز رو لازم بود درک کنم درک کردم
دلم میخواد دیگران هم واقعیات رو ببینن دلم نمیخواد از اینکه یک سری بت بشن و یک سری دیگه فراموش بشن!
به شدت از این روند دلخورم!
بی خیال فاطمه جان
شاید تفاوت دید من به دلیل اینه که ادم هایی رو که دیگران از دور دیدن من خیلی هاشونو از نزدیک دیدم به همین خاطر متنفرم از اینکه دارن بعضی ها رو که واقعا بزرگ بودن اما بیش از حد بزرگ میکنن و خیلی ها رو فراموش!
از این دلخورم که اینهمه هزینه برای کاروان های راهیان نور میشه اما خرمشهر هنوز اب سالم نداره هنوز همه جاش گازکشی نداره هنوز خیلی از شهرهای خوزستان امکانات نداره وقتی این چیزا رو میبینم دلم میسوزه از اینکه اصل رو ول کردن و چسبیدن به فرع!
نمیدونم چرا اصلا دارم این چیزها رو به شما میگم!!
بگذار به حساب غرغرهای خواهرانه
ببخش پر حرفیم رو
پاسخ:
نمیدونم چرا فکر کردید منظور من از سید مرتضی تو پستم شهید آوینی بوده... نه...یه شهید گمنامه که من به این اسم صداش میکردم...و اتفاقا چون گمنامه دوستش دارم... منم با حرفت موافقم...باید همه ی شهدا رو مقدس دونست و درموردشون حرف زد...(هرچند ارزش قائل شدن های ما چیزی به ارزش وجودی اونا کم یا اضافه نمیکنه...) با حرفایی که زدی غریبه نیستم زیاد...منم خیلی از چیزهایی که گفتی رو دیدم...دایی خودم شهید شده... خانواده هایی رو دیدم که... یه بنده خدایی رو میشناسم تنها پسرش رفته جبهه و برنگشته و هیچ مدرکی از رفتنش نداره...چون دیر سراغ مدرک رفته..و الان حتی به نون شبش هم... وشاید اگر پسرش بود... من دیدم پسر عمه م رو...15سالش بوده میره جبهه...الان هم شیمیاییه هم پاش مشکل داره و هم از نظر عصبی مشکل...موجی... درمورد جنگ حرف زیاد هست فروغ...در مورد تلخی هایی که هر جنگی داره... اما...من شخصا از بین خیلی از شهدا شهید همت رو بیشتر دوست دارم...به خاطر خیلی از چیزها...(گرچه نزد خدا هم درجه ی شهدا با هم متفاوته)که ما درحد قضاوتش نیستیم... بقیه حرفاتو قبول دارم.
فاطمه ی عزیزم خوشحالم که درک کردی چی میگم و ببخشید که شدت هیجاناتم باعث شده برداشت اشتباهی از پستت بکنم یکی از اخلاقای بد من زود احساساتی شدنمه باید ببخشی!
قصد قضاوت شهید ها نبود که به قول شما اون از حد واندازه ما خارجه!
من از برخورد بعضی آدم ها با مسائل و واقعیت ها ناراحتم از کنار گذاشتم آدم هایی که بیشتر بار جنگ رو دوش اونها بوده
بگذریم عزیزم
مواظب خودت و احساسات پاکت باش
پاسخ:
اوهوم...میفهمم چی میگی... هر کسی از جنگ تکه ای را برای خودش برداشت..............
۰۲ خرداد ۹۱ ، ۱۷:۱۴ گمنام مثل پدرم
جسم تو شد سهم خاک شلمچه ..
غصه نبودنت شد سهم من..
هر سال که نگاهش می کنم نگاهت را میبینم..
کاش می توانستم من هم بیایم پیش تو...
سلام
اسم را اگر از دیوانه بکنی م.ر و قلم را هم اگر مدل م.رِ ای بکنی، حرفها همان حرفهاست. ماهیتاً و محتوایی!!!فقط مال تو بهتر...
یه چیزی! با دنیا عوض نمی کنم... حتی اگر چی؟ این ... قابل حدسیدن نبود!
پاسخ:
حتی اگر خیلی چیزها بروفق مراد نباشد... ...
آن‌قدر نیامدی
که از چهره‌امْ بهار
برگ به برگ ریخت
پاییز شدم.
دیگر نیا
آشفته می‌شود خواب‌های رنگی‌اَم

رضا کاظمی

_____________

دعایم کن که من محتاج محتاجم..
ک من
غمگین غمگینم

راستی من با افتخار لینکتون می کنم اما بلد نیستم مثل شما قشنگ بنویسم و کامنتام هم
۰۴ خرداد ۹۱ ، ۱۳:۴۶ سالهای صبوری
نردبان دلم شکسته است ، می شود برای من کمی دعا کنی ؟

یا اگر خدا اجازه می دهد کمی به جای من خدا خدا کنی ؟

راستش دلم مثل یک نماز بین راه ، خسته و شکسته است ،

می شود برای بی قراری دلم سفارشی به آن رفیق با وفا کنی ؟....
سلام
۰۵ مرداد ۹۱ ، ۰۳:۲۴ فدائی اسلام
بسم الله

یک وجب خاک این سرزمین را اگر باز کنی میبینی خونهایی را که برای امروزمان ریخته است، خونهایی که مادرانشان خون و دل خورده بودند تا به اینجا برسانندشان!