.

ببخش اگر این پست خواندنی نیست....

جمعه, ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۷:۲۳ ب.ظ
م ن... مغرور تر از آنی ام که بغض هایم را برای هر کسی تعریف کنم... اما... چقدر دلم کسی را خواست که برق چشم های خیسم را بشناسد.... چشم ها می فهمند...فهمیده می شوند...حرف می زنند....سکوت می کنند....می شنوند...شنیده می شوند...می سوزند...می سوزانند... شعله می کشند...بغض می کنند...می خندند...می خندانند... دنیای آدم ها...عمیق است....مثل چشم هایشان....مثل... آدم  دلش تنگ که می شود نمی تواند که انکار کند...می تواند؟ "این که دلتنگ تو ام اقرار میخواهد مگر؟..." نمی توانم انکار کنم که دلم حرف های آرام و عمیق کسی را می خواهد که مسبب همین دلتنگی هاست.... نمی توانم انکار کنم که آن قدر لجبازم که گاهی خودم عصبانی می شوم از این لجبازی ها... من عادت کرده ام این سه نقطه ها آخر  حرف هایم بنشیند و نگاهم کند...و من عمیقا بدوم دنبال ادامه ی این حرف ها.... ادامه ندارد و دلم می خواهد تمام کنم این حرف های نفس گیر را... دست آدم که نیست... گاهی بغض بازی اش میگیرد و خیس می کند لحظه های آدم را... مثل همین الان که یک نگاهم به کیبورد است و یک نگاه هم به قاب عکسی که از حرم به دیوار اتاق است.... و دارم فکر میکنم چقدر می شکنم اگر امسال مسافر حرم نشوم.... "آسان که نیست زائر چشمان او شدن...." هی این کلمه ها در ذهن و دلم می دوند و از هر گوشه ای تکه ای را جدا می کنند و راهی این صفحه ی بیچاره.... دلم برای کتابخانه ی اتاقم تنگ شده....برای کتاب های خوانده و نخوانده.... برای... دلم برای اتاقم هم... برای شب ها و سکوت نرم و سیالش...و من که غرق در کتاب هایم خیره می شدم به نور مهتاب که بی اجازه وارد چهاردیواری اتاقم شده بود و این بیت را در ذهنم تکرار....: "مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست..." اه....که این حرف های تکراری حالم را به هم... من از بچگی با این کلمه ی بغض درگیر بودم...یادم است روزی را که پرسیدم بغض با گریه چه فرقی دارد... سخت می شود پستی پیدا کرد که در آن از بغض استفاده نکرده باشم....در شعرهایم هم... پس خیلی دور نیست اگر دقیقه هایم هم همه خیس.... دلم کز کرده یک گوشه و آرام... غزل دست آدم را رو می کند....بغض های آدم را سبک می کند....من غزل هایم را برای هرکسی نمی خوانم... تا شاید کمی....   *** دلتنگ که می شوم روضه ی "مادر(س)"...حاج محمود کریمی... فاطمیه نیست ولی... دلم عادت کرده است...عادت کرده است باران هایش را به اسم مادر(س).... شاید آن وقت  حس کنم بار گناه هایش کم تر..... این جا قرار است از بغض هایم بنویسم....از.... پس... چقدر.....دلم میگیرد....که... حرمی ندارد که دلتنگش شوم....دلتنگ سنگ فرش هایش....اذان هایش...دلتنگ نگاه هایی که... هی.... . . . . . تمام....
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۰۲/۲۹
غـ ـزالــ

نظرات  (۹)

مبــــــــــــــارکه...
ایشالا سره فرصت همـــــــــــــــــشو میخونم...
چقدر حست قشنگه
خوش به حالت خانوم
۳۱ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۷:۱۲ شهره مامان مینو
راستش تنها چیزی که میتوانم بگویم این است کهحال دلت بغضت اشکت اهت همه قابل احترام است اما نمیدونم چرا فکر کردم که فکر میکنی اینطور بیشتر به خدا نزدیکی.شاید هم اشتباه کردم .
پاسخ:
اتفاقا این روزها حس میکنم گم کرده ام خدا را... فرضیه ی شما رو با احترام رد میکنم...
دل تنگتم
دل تنگ یک گوشه گوهرشاد نشستن وچشم دوختن به گنبد...به عظمتش...به پرچم گنبد که دلم را نوارش می دهد...
۳۱ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۳:۰۲ سالهای صبوری
اسم مادر ویرونه دلو آباد می کنه
چه سخته مرغ دل بعد یه پرواز به عشق مادر گم میشه تو کوچه ی بنی هاشم... تو بهشت بقیع یا خونه ی مرتضی علی ...
اینجور موقع ها.....خیلی.....خیلی.... خیلی التماس دعا...
سلام
پست بسیار زیبایی بود.
منم بغضم گرفت
راستی اگه با تبادل لینک موافقید بفرمایید با چه اسمی لینکتون کنم
بله یکی پارچ آب یخ خالی شد رروی سرمان... شما غزلهایتان را برای هر کسی نمی خوانید... فقط این منش را خیلی طول نده دختر خوب
رهگذری اومدم اینجا. همه ی پستهای صفحه ی اولت رو خوندم...لذت بردم..چقدر عمیق بودن..یادم نمیره اون جمله که تا اسم باب الحوائج می آید حاجت هایم ساکت میشند. چقدر با معرفت بود این جمله...اما تا اسم باب الحوائج میاید انگار یک دنیا امید با هم سر از دلم در می آورند و دست به دامن و امید به دعا میبندند...آبرو که نداشته باشی مجبوری پشت کریم های آبرو دار خودت را قایم کنی....
التماس دعا دارم...دعا کن دلم معرفت دار بشود و من آدم بشوم...دعایم کن...
انشاالله بحق این ماه عزیز و تمام مقدسات در دنیا و آخرت عاقبت بخیر باشی و دلخوش.آمین یا ارحم اراحمین.
پاسخ:
ممنون به خاطر دعای قشنگ تون برام... خیلی ممنون... چشم...من هم...