.

و قسم به خدای آن روزها...

سه شنبه, ۸ تیر ۱۳۹۵، ۱۲:۱۵ ب.ظ
هشت سالش بود.ماه رمضان بود...

کلاس دوم بود که یک روز سر صف صبحگاه، بلندگو اسمش را صدا زد.

اسم کسی را که خودش درست نمیتوانست حرف بزند، صدا زده بودند تا پشت میکروفون دعایی که نوشته را بخواند.

دو روز قبل برگه ای را به بچه های مدرسه داده بودند پرکنند.
بالای برگه با این مضمون نوشته بود که "در شب های قدر چه حرفی با خدا دارید؟خطاب به امام زمان بنویسید."

نیم ساعتی کامل به "خدا" و مفهوم "دعا" و هرآن چه از کلمه ی "امام" در ذهن داشت فکر کرده بود.
همه ی حرف ها و خواسته هایش را سبک_سنگین کرده بود و درنهایت یک جمله را بالای صفحه نوشته بود.
از روی کاغذ سفید دست مدیر مدرسه دستخطش را شناخت.
نمیدانست از بین آن همه آدم چرا برگه  ی او را برای خواندن بیرون کشیده بودند.
یک دستخط نه چندان قشنگ مدادی مشکی با علامت سوالی قرمز که آخرش نشسته بود؛ میگفت:《میشود لطفا به خدا بگویید کوچولوی آمادگی را شفا دهد؟》

همه ی صف ساکت شده بودند...خود "او" هم سر صف ایستاده بود..."او" دخترک 6ساله ای بود که پیش دبستانی(آمادگی) بود و نمیتوانست درست راه برود.هرروز پدرش را می دید که به او و واکرش کمک میکرد تا قدم های کوچکش را به در مدرسه برساند...

به خانم مدیر گفت دوست ندارد دعایش را سرصف بخواند.
خانم امامی نپرسید چرا؛ و در ذهن خودش علت نخواندن را به پای جمله های لکنت دار آزار دهنده ای که کش می آمدند،گذاشت...
و خودش آن را بلند خواند.

و هیچوقت هم از غمی که به دل نویسنده ی آن یک خط مشکی نشست سردرنیاورد...

دعاکننده اش نمیخواست "او" و پاهایی که بلد نبودند مثل بقیه باشند زیرنگاه ذره بینی بچه های دیگر قرار بگیرد و دلش از ناتوانی اش بشکند....اصلا تمام دعاها را باید زیر لب خواند.... مثل تمام آن...

بغض نوشت:خدایا نمیدانم دعای آن روز را مستجاب کردی یا نه...ولی ... اینجا هنوز دلی هست که پای رفتنش لنگ می زند...که یادش نمی آید از کی این قدر بد شد...یادش نمی آید این توبه ی چندمش است که...

دعا نوشت:یک سینه حرف هست ولی نقطه چین بس است...*

"*حامد عسکری"


اللهم غیر سوء حالنا بحسن حالک.....
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۵/۰۴/۰۸
غـ ـزالــ

نظرات  (۱)

...