.

گل های صورتی آرام روی دیوار...

چهارشنبه, ۲۵ فروردين ۱۳۹۵، ۰۷:۴۸ ب.ظ
در بخش روان پزشکی روی صندلی توی راهرو نشسته ام.کتابم دستم است و دارم اختلال شخصیت دوقطبی را میخوانم.منتظریم در اتاق مقابل مان باز شود و استاد ویزیت را شروع کند.کیس شماره[سه] مذکور پست قبل؛ روی صندلی کناری ام نشسته...با چشم هایی سرد و بی روح...لابه لای سطرهایی که میخوانم حواسم به سندروم پای بی قرارش هست...یکهو نفس هایش تند میشود؛ سرم را بالا میگیرم؛ دانه های اشک دارد تند تند میریزد روی صورتش.دستش را میگیرم: "آروم باش عزیزم"بی قراری پایش شدت گرفته است، دست دیگرم را چند ثانیه ای آرام میگذارم روی پایش...دستمال کاغذی را می دهم بهش.چند دقیقه بعد دوباره سرم توی کتاب است.فکرم ولی نه...در اتاق باز میشود،می رویم داخل.هنوز هیچ بیماری را برای ویزیت صدا نکرده اند.استاد دارد از حفظ اسرار بیمار برای مان حرف میزند که دختر در را هراسان باز میکند: "آقای دکتر بابام گفته نمیاد؟؟" پشت سرش با گریه ادامه می دهد: "چرا نمیاد؟من بچه ش نیستم؟؟؟"استاد ازش میخواهد روی صندلی بنشیند.آرام ازش می پرسد فکر میکنی چرا نمیخواد بیاد؟!- "از آبروش می ترسه.بهم گفت نرو بستری شو."صدایش بلند شده...دارد داد میزند.اشک هایش تند تند می ریزد پایین.بی قراری پاهایش شدت گرفته: "میخوام برم آبروشو ببرم...میخوام برم دونه دونه درجه هاشو بکنم بگم تف به غیرتت مرد"از فهمیدن شغل پدرش جا میخورم...استاد میگوید با پدرت صحبت کردم گفت احتمالا دوشنبه میاد.- "اون نمیخواد بیاد آقای دکتر" دارد داد میزند...چیزی شبیه ضجه..."بابای من کسیه که بخاطر بچه ش همه چیو ول میکنه میاد.من دیگه بچه ش نیستم که نمیاد...قیدمو زده...قیدمو زده"استاد از پشت میز بلند میشود؛ می رود روبه رویش روی زمین می نشیند، ازش میخواهد محیط را شرح دهد.اسم افراد حاضر در جمع را دانه دانه بگوید.ازش میخواهد روی احساسی که الان دارد اسم بگذارد.کمی آرام که میشود؛ اقای دکتر برمیگردد سرجایش.میپرسد چرا میخوای پدرت بیاد؟چرا میترسی قیدت رو زده باشه؟!دوباره صدایش بالا می رود: "دوستش دارم بی شعور رو...بابامه...همه جا حمایتم کرده...دوستم داره...خیلی دوستم داره..." فحش می دهد..."بیچاره شوهرم..."استاد میگوید "بابات بهت تجاوز کرده"- "دیگه نمیکنه...دیگه نمیکنه آقای دکتر...اون موقع بچه بودم.نفهم بودم اجازه دادم هر غلطی میخواد بکنه...مرتیکه ی...." پشت سرهم فحش میدهد..."مرتیکه عوضی فکرکرده بره مکه و بیاد همه چی درست میشه..."داد میزند و پاهایش را می کوبد زمین..."مامانم رو نمیخوام...ولی بابام رو میخوام...خواهرم رو میخوام...چرا نمیان منو ببینن؟؟؟"سرش را با دست هایش میگیرد و شقیقه هایش را محکم فشار میدهد...: " توی سرم خالی شده..." جیغ میزند..."بابام باید باشه..."استاد میگوید "من از بابات نمیترسم"- "اونم از شما نمیترسه"گریه اش شدت میگیرد...."بابام گناه داره..."استاد مستقیم در چشم هایش نگاه میکند:"من نمیخوام پدرت رو تنبیه کنم.فقط میخوام پدری کردن رو یادش بدم"آرام میگیرد...استاد مطمئنش میکند که هرزمانی خواست؛دکترش هست؛رزیدنت هست، کمکش می کنند...از در دارد بیرون میرود؛ که برمیگردد؛ سرش را می اندازد پایین، عذرخواهی میکند بابت بد صحبت کردنش...جو آرام شده است...استاد برمیگردد سمت ما...از ویژگی های شخصیت مرزی(borderline) می گوید. از ناپایداری خلق و احساسات، از جدایی از خود و هویت...از...از اینکه فرد الان خودش را در پدرش می بیند.از تنبیه و توهین به پدرش ناراحت میشود.احساسش را نمی تواند نامگذاری کند.خودش را حس نمیکند...روحش را جدا از جسمش می بیند...حرف می زند و حرف می زند...در بهت دارم فکر میکنم که sms می آید دکتر میم میخواهد کلاس بگذارد.مبحث خودکشی. برگه حضور غیاب را می دهم دکتر "ی" امضا کند...از در می رویم بیرون...دختر نشسته روی صندلی مقابل در...نگاهش را از ما می دزدد....سرم را می اندازم پایین...نگهبان را صدا میکنم قفل در بخش را باز کند...پنج طبقه را از پله ها تند تند می روم پایین...به گل های کاغذدیواری هر طبقه دقت میکنم...فکر میکنم به روح آدم ها...به روح نرم و لطیف همه ی آدم هایی که....پی نوشت: شما را به خدا به هر اندازه و هر مقداری که در توان تان هست حواس تان به روح آدم ها باشد....زخم هایی هست که خیلی عمیق اند...که خون ریزی شان با هیچ بخیه و پانسمانی بند نمی آید...
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۱/۲۵
غـ ـزالــ

نظرات  (۳)

چه قدررررررر دررررررررد جا کرده بودی تو این پست ؛ دختر ! ............
پاسخ:
اوهوم...... :(((((((
بیمارستان طالقانی؟......
پاسخ:
اوهوم.... :((...
:(
چه دنیای بد و زشت و معلولی داریم...
پاسخ:
....