.

م ن ...

پنجشنبه, ۲۸ فروردين ۱۳۹۳، ۰۹:۳۷ ب.ظ
همه ی آن هایی که مرا "می شناسند" خوب می دانند وقتی حالم بد است، بی اندازه ساکت می شوم...منی که یک عالمه کلمه برای حرف زدن دارم، ساکت شدنم به چشم می آید...حتی اگر به روی خودم نیاورم، باز هم اینکه جواب هر جمله ای را بی کلمه  وفقط با "لبخند" بدهم از شخصیتِ نرمالم بعید ست!می فهمی...می فهمی و دلِ نخ نما شده ام خودش را لو می دهد و بیزارم از این.و مثل همیشه ها در مورد حالم حرفی برای زدن ندارم...و به صرافتِ کشف کردن میفتی...حدس زدن...و سوال های تکراری..."چیزی شده؟" ،  "از من دلخوری؟" ، "کسی حرفی زده؟" و ...و من بیزارم...بیزارم از اینکه نتوانی بفهمی من دقیقا چرا کِرکِره ی دلم  را پایین کشیدم...بیزارم از این که فهمیدنش کلمه های مرا نیاز داشته باشد...از "نه" گفتن های پشت سرهم در جواب حدس هایت بیزارم...از "انکار" چیزی که باعث ناراحتی ام شده است هم....پ.ن:1. خلاصه که درگیریم با خودمون.2. این قدر که آدم در غمگین بودن هایش حس نوشتن دارد، در شاد بودن هایش ندارد...وگرنه همیشه هم انقدر حالم گرفته نیست!
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۰۱/۲۸
غـ ـزالــ

نظرات  (۲)

این مطالبت منو یاد خاطراتم انداخت عزیزم . راستی وبلاگت رو توی لیست دوستانم لینک کن تا دوستام هم باهات آشنا بشند


ینی احساس میکردم کلمه کلمه این حرفا از ذهن من در اومده و ثبت شده


خیلی خیلی حس نزدیکی به این نوشته داشتم ....