.

۲۴ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۹ تیر ۹۵ ، ۰۲:۱۸
غـ ـزالــ

بعضی ساعت هایی که دارند میگذرند، تلخ اند...مثل یک تکه بزرگ شکلات تلخ 90 درصد...

اما باید کنار آمد با لحظه لحظه شان...

آدم باید محکم باشد...طی کند...نه برای رسیدن به آن 10 درصد شیرین ؛

 برای اینکه "زندگی" قوی تر از این صحبت هاست...

محکم باشی یا نباشی، جریانش قطع نمیشود...له میکند و رد میشود...


دنیا...و زمانی که میگذرد همه اش خسران است...باور کن! قسم به "عصر"...


پی نوشت:

خدایا...دلخوشم به این حرف هایت...رَبَّنَا وَلاَ تُحَمِّلْنَا مَا لاَ طَاقَةَ لَنَا بِهِ...


تاریخ نوشت:

بیست و سه سال و هفت ماه.

گنجشکی که چندساعت بود داشت خودش را به درودیوار قلبم میکوبید، حالا آرام گرفته است.آرام که نه؛ زخمی ست..نای بلند شدن ندارد...

کاش مکانیسم های درد را بلد نبودم...

خدایا...تو قلبی که "درد" میکند و نفس ها را بالا و پایین میکند؛ می فهمی...خیلی خوب...

بیچاره آن هایی که تو را ندارند...




۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۵ ، ۰۲:۰۷
غـ ـزالــ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۸ تیر ۹۵ ، ۰۲:۳۰
غـ ـزالــ

شب بیست و سوم بود.

نشسته بودم زیر آسمان خدا و ابرهای دور گلدسته ی فیروزه ای مسجد، هر دلهره ای را از دلم گرفته بود...

خانمی که کنار من نشسته بود، مادر خوش اخلاق و 29ساله ی دو پسر چهار و یک ساله بود. که میان مراسم از دغدغه ها و خستگی های نقش مادری و همسری اش میگفت.

***

همان شب بود که به همه ی این ها فکر کردم...

به همه ی دلایل کوچک و بزرگی که باعث شدند "زن بودن" ارزش واقعی اش را از دست بدهد...

از کی زن ها حاضر شدند لذت لحظه لحظه ی مادری کردن را با شاغل بودن در خارج از خانه عوض کنند؟!

از کی حاضر شدند لذت خانه دار بودن؛ لذت روح بخشیدن به زندگی؛ لذت آشپزی های رنگارنگ و ذوق های ریز و درشت آشپزخانه را با حقوق پایان ماه عوض کنند؟...

از کی حاضر شدند نشاط روزهای شان را با چندین خلق و خوی متفاوت و هزارویک قانون خارج از خانه قسمت کنند و زیربار فرسایش روح شان بروند؟


راستش را بخواهی...کمی هم تقصیر مردهای مان است.که حواسشان نیست خانه داری هم یک شغل است...تقدس دارد و خستگی های خودش را دارد...

زنی که احساس "مفید بودن" نکند؛ وقتی "نیازش به تایید" ارضا نشود. وقتی "حس خالق بودن و سازنده بودن" نداشته باشد...وقتی زنانگی اش تقویت نشود، وقتی "حس امنیت" نداشته باشد، به هر دری میزند تا زندگیش را "تغییر" دهد...


پ.ن :

جامعه مان نیازمند رعایت "حقوق زن در اسلام" شهید مطهری است...

جای خیلی چیزها خالی ست،از مردی که مسئولیت های مرد بودنش را نمی پذیرد گرفته تا زنی که حاضر است زنانگی هایش را جور دیگری هزینه کند...


در جامعه ای که تفکر غلط "فمینیسم" ریشه دوانده باشد؛ چطور میشود جوری به زن ها گفت شاغل نباشند که فکرنکنند قرار است حقوقشان پایمال شود و چطور میشود به مردان گفت زنان هم گاهی نیاز به شاغل بودن دارند؛ که برداشت غلطی از به خطر افتادن حقوق طبیعی شان نباشد؟!


ته نوشت:

انقدر اوضاع تفکرات جامعه داره جالب میشه که روز به روز آقایون بیشتری رو میبینم که اون ها هم دنبال "زن شاغل" میگردن! که باری رو از روی دوش زندگی شون برداره! :|

 


۱۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۵ ، ۲۰:۳۵
غـ ـزالــ

ظهر بود...مامان خسته بود.تازه از سرکار آمده بود.

وسط قصه ای که برایش داشت می بافت؛ خوابش برد.

پنج سالگی اش را از زیر پتوی کنار مامان برداشت و رفت سمت حیاط.

سعی کرد ادامه ی قصه را خودش در ذهنش کامل کند.

"کلاغی که سر حوض نشسته بود؛ لابد میخواست برای بچه هایش هم غذایی ببرد"

فکر کلاغ بود یا فکر دمپایی قرمز کوچکش؛ یا نه، فکر شاه توت های رسیده ی حیاط،

فکر هرچه که بود باعث شد روی پله های سنگی حیاط زمین بخورد و زخم کوچکی روی ساق پایش سر باز کند...

کسی نباید می دانست...کسی نباید میفهمید...انگار تقصیر او بود پله و زمین و زخم و قصه ی کلاغ سرحوض!که فکر میکرد اگر کسی بداند لابد غرور ناشی از هویت پنج سالگیش را زیرسوال برده است!

آدم بخاطر یک زخم کوچک که گریه نمیکند.


***

شاید اگر آن وقت ها را خوب گریه کرده بود؛ قد میکشید لای اشک هایش...بزرگ تر میشد و حالا دیگر بعد از این همه سال هر زخم کوچک و بزرگی اشکش را در نمی آورد...


پ.ن:

* : بچگی کرده ام درست ولی،

گله ی بچه ها عوض دارد

بغض من بی دلیل میترکد

بغض این روزها مرض دارد ... (مرتضی عابدین پور لنگرودی)

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۵ ، ۰۱:۳۵
غـ ـزالــ
گفته بود حالش ،خوب نیست. و دلم میخواست حدس هایم اشتباه باشد...

یک روز ظهر قرار شد ببینمش...

ترنج های فرش روبه روی ضریح امامزاده صالح با چشم هایم بازی میکرد ؛ نگاهم را از نقش ونگار فرش گرفتم بالا و پرسیدم "خوبی"؟

غم ریخته در یک جفت چشم مشکی؛ دستم را برد سمت انگشت های بی قرارش.

 دستش را که گرفتم چشم هایش خیس شد...

خواستم نگرانی ام را نریزم در صدایم...نشد... _میگی چی شده؟_

لب هایش لرزید... _ممکنه بخوام از همسرم جدا شم_

جا نخوردم...تعجب نکردم. حدسش را زده بودم.

دلم را خوش کردم به کلمه ی "ممکن" که خبر از قاطعیت تصمیمش نمیداد. پرسیدم چرا؟!!

این پا و آن پا کرد برای گفتنش. که: _نمیخوام آبروشو ببرم_

دوباره توی چشم هایم دقیق شد...همان غم دوباره ریخت در چشم هایش..._به کسی نگفتم فاطمه! میدونم تو هم به کسی نمیگی_

دستش را آرام فشار میدهم...ادامه می دهد که؛ با دخترباز بودنش اگر بتوانم کنار بیایم با دروغگو بودنش نمیتوانم.یکسالی هست که فهمیدم با دخترها ارتباط دارد...نه یک نفر نه دونفر...یک سیمکارت جدا گذاشته برای این کثافت کاری هایش...خودم هم الان با یک خط دیگر جزو یکی از دوست دخترهایش شده ام و نمی داند...

حرف زد و حرف زد...

یکهو ساکت شد و گفت: خیلی سخته شوهرت عکس عقدتان را بردارد؛ عکس تویی که عروس آن مراسمی را کات کند و بفرستد برای دوست دخترش. و در جواب دوست دخترش که گفته "چه کت-شلوار قشنگی" بگوید عروسی دخترخاله م بود...

فکرهایم ریخته بهم...برای علت جدا شدنش منتظر هرچیزی بودم الا این!
دورادور همسر مثلا مذهبی اش را میشناسم...تنها چیزی که بهش نمی آید دقیقا همین است!

 از روزهای انتخابش میگوید...از ریشه ی اعتماد به حرف ها.. از مرد بودن...از دوسالی که عقد اند و هرگز دلش نمیخواهد با این مردی که دیگر در نظرش مرد نیست برود سر زندگی...

ساکت شده ام...فکرمیکنم به بودنش.. به قشنگی صورتش و متناسب بودن همه چیزش کنارهم.. بهترین رتبه کنکور...بهترین دانشگاه...خانواده عالی...ذوق و هنر و مهربانی و هرچیزی را که یک زن باید داشته باشد دارد...

جمله ی بعدش اش فکرهایم را قطع میکند؛
 " اگر بهش توجه نمیکردم؛اگر چیزی کم گذاشته بودم دلم نمیسوخت..."

سوالی میپرسم و نگاهش را می برد جایی گم و گور میکند و میگوید "آره"
یک نفس عمیق میکشم .....می پرسم تهش چی؟!
می گوید میتوانم بمانم و زندگی کنم...روز به روز افسرده تر شوم...آخرسر یک روز دیگر بنظر خودش باید مرا هم بیندازد دور.. میتوانم هم جدا شوم.. یک زن مطلقه که حالا خیالش راحت است پایه های اعتماد شکسته را رها کرده...نفسی میکشد شبیه آه و ادامه می دهد: خیلی بهش اعتماد داشتم...اوایلش میگفتم مشکل از من است که این فکرها می آید سراغم...که سوءظن دارم به همسرم...که...جمله اش را تمام نمیکند. نگاهش را تا چشم هایم میکشد بالا و میگوید "فهمیده ام هیچ کار خدا بی حکمت نیست...درس های زیادی را یاد گرفتم"بعد میگوید به خانواده خودش مجبورم بگویم چی شده...ولی ترجیح میدهم آبرویش در فامیل نرود.زندگی شخصی بود و دلم نمیخواهد خانواده اش طردش کنند، آن وقت دیگر معلوم نیست چه بلایی سرش می آید و به چه راه هایی کشیده میشود...

زل زده ام به خوب بودنش...به تمام کلمه هایی که باهم از امتحان های الهی حرف زدیم...به خاطراتم با او...به ماجراهای خانوادگی مان...


پ.ن1 : بعضی ها واقعا لیاقت یه زندگی خوب و کامل رو ندارن...دختر و پسر هم نداره...

پ.ن 2 : طلاق گرفتن به همین سادگی ها نیست و حواسش نبود...

پ.ن 3: نمیدونم چرا خیلی ها یاد نگرفتن اگر چیزی خرابه...به جای تعویض میشه تعمیر کرد.

پ.ن 4: دیروز؛ صفحه تماس هایم را باز کردم تا شماره خواهرم را بگیرم.چشمم خورد به دوتا شماره saveنشده که علامت آبی کنارش نشان میداد قبلا بلاک شان کرده ام.دوبار زنگ زده بود و چون بلاک بود تماس و نوتیفیکیشنی دریافت نکرده بودم.به ذهنم فشار آوردم تا یادم بیاید...یادم که آمد اعصابم ریخت بهم...دلم خواست هرچی فحش بلد هستم بدهم و بگویم آن زمانی که مجرد بودی هم جواب من به خواستگاری رسمی و غیررسمی ات "نه" بود و چشم دیدنت را نداشتم...حالا که متاهلی دیگر...قبلا اینجا نوشته بودم ، برای بارچندم: لعنت به غیرتت و تمام ادعاهای مذهبی بودنت...بیچاره اون دختری که همسر توئه...واقعا بعضیا لیاقت زن و زندگی رو ندارن...پ.ن 5: تعهد و وفا چقدر کمرنگ میشه گاهی...خیانت اتفاق خیلی تلخیه...واقعا آدم ها چطوری میتونن به کسی که باهاش زیر یه سقف اند خیانت کنند؟...سقف مشترک...دل مشترک...فکر و نگاه بعضی از آدم ها بوی تعفن میدهد...
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۵ ، ۱۳:۴۲
غـ ـزالــ
ترم های اول درسی داشتیم با عنوان "طبابت مبتنی بر شواهد".

استادی هم که داشت در نوع خودش دیوانه ی کم نظیری بود.

آن جا بود که برای اولین بار بحث کردیم که این همه اقدام تشخیصی اعم از آزمایش های سرولوژی؛گرافی های رادیولوژی و MRI و CT اسکن و... چقدر ضروری و چقدرش غیرضروری ست؟!

***

حالا نمیدانم چی شد که الان؛ نصفه شب وسط پرت کردن حواسم از کسی با جزوه فارماکولوژی عفونی، یاد این ها افتادم...

به دنبال مقدار زیادی از تشخیص های احتمالی پزشک ها؛ هرماه بیمه های درمانی مبلغ قابل توجهی جهت هزینه های اضافه و غیرضروری متقبل می شوند. و کشور سالانه مبلغ بالایی را جهت راه حل های کمکی تشخیصی پرداخت میکند.

این وسط اگر پزشکی اشتباه کرد؛ مدیون 80 میلیون نفر میشود...چه حق الناس بزرگی ست...

پ.ن : به شخصه با گوش دادن به حرف مریض که بگه اینو برام بنویس و اونو ننویس مخالفم.به این دلیل که ؛ اگر خودش میتونست تشخیص بده پس دکتر نمیومد.و این وظیفه ی پزشکه که قانعش کنه درمانت راه دیگه ای داره...و این جا اگر پزشک دستور درمانی غیرلازمی رو مطابق نظر مریض بنویسه که بار هزینه ای اون بر عهده دولت باشه؛ مسئوله دربرابر حق پایمال شده 79میلیون  و 999هزارنفر!
مسئله مهم تر نادانی مریض هست.اینکه پزشک از عوارض آگاه هست و مریض نیست...اینکه پزشک با هر درجه و مرتبه ای حداقل حداقل 7سال درس خونده. پس وظیفه ی پزشکه که به هر نحوی که بلده مریض رو نسبت به درمانش قانع کنه...قانع نشد هم شرف داشته باشه از روند درمان مریض انصراف بده. نه که هزارویک آزمایش تشخیصی و داروهای همیشگی مصرفی بیمار رو تجویز کنه که مریض از نحوه کارکردش راضی باشه.(مثال بارزش درخواست آمپول دگزامتازون برای یه سرماخوردگی ساده ست)ته همش اینکه : هزینه درمان غیرضروری بیمار رو نباید بیمه متحمل بشه.
نهایتا درصورت قانع نشدن بیمار این نسخه باید آزاد نوشته بشه...

به همین نکته های کوچیک اگر تو نظام سلامت کشور توجه میشد؛ از این بودجه استفاده های بهتری هم میشد کرد...
اگه حوصله داشتم یک روز مفصل تر و منسجم تر و قابل استنادتر درموردش خواهم نوشت...

ته نوشت:پست قبل و در آینده پست هایی با این عنوان فقط جهت روزمرگی های دپرس گونه ی عقیق نوشته می شوند و هیچ ارزش بالینی و غیربالینی دیگری ندارند. رمزشونو کسی نخواهد داشت.( از احترام تون به حریم شخصی م ممنونم)
۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۵ ، ۲۱:۵۸
غـ ـزالــ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۰ تیر ۹۵ ، ۲۱:۴۲
غـ ـزالــ
گاهی فکرمیکنم دارم خفه میشوم...حس میکنم این نفس ها کم اند برای "زنده بودن"...
۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۵ ، ۱۵:۰۲
غـ ـزالــ
خدا و قرآنش را به دار و ندارش قسم دادیم ...

به چهارده نور...

سلام هی حتی مطلع الفجر...

السلام علیک یا بقیه الله فی ارضه...
از خدا ، فقط "تو" برای زمین باقی مانده ای ...


بغض نوشت: وَضاقَتِ الاَْرْضُ..."زمین برای دلم تنگ است...دلم برای آسمان..."*
*: محمدمهدی سیار (از کتاب بی خوابی عمیق)
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۵ ، ۰۰:۰۰
غـ ـزالــ