.

۱۸ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

غم زمانه به پایان نمی رسد برخیز          به شوق یک نفس تازه در هوای بهار...                                              ***غم زمانه خورم یا فراق یار کشم؟        به طاقتی که ندارم کدام بار کشم؟...دلیل نوشت:قفس گشودی ام و اختیار بخشیدیهمین که از قفست پر زدم زمین خوردم....بغض نوشت: گفته بودم که تو را دوست ندارم دیگردرد آن جا که عمیق است به حاشا برسد...درد نوشت:عهد کردم دگر از قول و غزل دم نزنمزیر قول دلم آیا بزنم یا نزنم؟...زخم نوشت:من آن بیدی نبودم با نسیمی لرزه بردارم...
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۵ ، ۱۰:۲۴
غـ ـزالــ
خدایا...قبول کن دعا کردن اتفاق عجیبی ست...راستش را بخواهی من هیچوقت برای خودم درست و حسابی دست و دلم به دعا کردن نرفته....وقت هایی که حالم بد بوده(بخوانید خوش بوده) دعاهای دم دستی را گذاشته ام کنار؛دعا کرده ام دستم را بگیری در این روزها و این جامعه بتوانم کاری برای دین محمد ات(ص) کنم...که البته هیچ وقت نشده به دردبخور باشم...بقیه ی وقت ها راستش رویم نشده دقیق و موشکافانه چیزی از تو بخواهم...اما امشب آمدم چیز دیگری بگویم، تو را به تمام دعاهای مستجاب شده و نشده ی عالم، راهی برای بی سر و سامانی این چشم های من، پیش پایم بگذار...روضه نوشت:روزگاری مادری دعا کرد: "عجل وفاتی" و خدایش استجابت را نشاند پای دعایش...و سال ها بعد دختری خواست: "خدا کند که نباشد سر برادر زینب(س)" ؛ و خدایش دعایش را مستجاب نکرد....بغض نوشت: خدایا  حتما تو هم پای این دعاهای مستجاب شده و نشده...پای این روضه ها...گریه کرده ای نه؟...آخر نوشت: ارحم من راس ماله الرجاء و سلاحه البکاء...
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۵ ، ۲۰:۰۱
غـ ـزالــ
یک ساعتی گذشته و همچنان گنجشکی دارد سراسیمه خودش را به در و دیوار قلبم می کوبد....امان از دست این خواب های ناخودآگاه آدم....بغض نوشت: من بال و پر گم کرده ام کو سر به "دار"یتا سرکشی های مرا گردن بگیرد؟...بعدا نوشت: بیخود نبود دلم این قدر شور می زد....
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۵ ، ۱۳:۳۹
غـ ـزالــ
بگذار آخرش را اول بگویم ، 
آخرش که نه؛ بگذار از وسط هایش برایت بگویم. 
یک روز صبح که چشمت را باز میکنی ، می بینی چیزی روی انگشت چهارم دست چپ ت سنگینی میکند؛ تازه یادت می افتد با یک حلقه ی فلزی و یک "بله" همه چیز شروع شده است.

دختر و پسرش فرق ندارد، واقعیت این است که هیچ کدام شان درست تربیت نشده اند...
دختری که از روزهای اول شکل گرفتن شخصیتش کسی یادش نیاورده که تو؛ قرار است فقط دختر باشی...کسی نقش های مرتبط با نعمت دختر بودنش را شفاف برایش کالبدشکافی نکرده، کسی نگفته تو قرار است همسر باشی...قرار است مادر باشی...و این چیزی فراتر از یک اسم است...

واقعیت این است که در جامعه ای زندگی میکنیم که دخترهای مان ، این را نفهمیده اند...و طبق همین تفکر، و با همین رویه ی تربیتی، نمیشود از دختری که بنابر بلوغ اولیه ی عقلی اش، 9سالگی تکلیف میشود و به فاصله ی دو-سه سال بعدش به بلوغ جنسی می رسد، و به لطف فرهنگ غلط جامعه تا اواسط دهه سوم زندگی اش مجرد است، توقع "پاک" بودن و پاک ماندن داشت...
اصلا بعید نیست که ببینیم در و دیوار اتاق دختری پرشده از عکس های خواننده و هنرپیشه محبوب اش و کشیده شده تا فن پیج ها و کامنت ها و... اصلا بعید نیست اگر از گوشه و کنار مقاله ها و از زبان مشاورین مدارس بشنویم، تعدادزیادی از دختران در سنین راهنمایی حداقل یک بار به نوعی ارتباط جنسی را تجربه می کنند.دور از ذهن نیست...
وقتی نیازی برای کسی مطرح شده باشد و هدف آن برایش روشن نشده باشد ، سردرگمی اش حتمی است.
نیاز به محبت کردن و محبت دیدنش را یا به غلط با ارتباطات عمیق عاطفی با دوستانش مرتفع میکند و یا به ابراز علاقه های مسموم پسرهای جامعه ی اطرافش بها می دهد...

از آن طرف با پدر و مادری مواجهیم که نمی دانند نیازهای بچه های شان در بهترین لباس و بهترین مدرسه با شهریه های چندمیلیونی با هدف قبول شدن در فلان رشته تاپ دانشگاهی ؛ خلاصه نمیشود...
با دختر و پسری مواجهیم که نقش های شان را نفهمیده اند...دختری که نفهمیده احساسش باید دست نخورده و ناب باقی مانده باشد و پسری که درک نکرده چرا باید کنترل نگاهش دستش باشد...
 دختری که یاد نگرفته ظرافت جسمی و لطافت روحی اش چه نقشی در همسر داری و تربیت فرزند می تواند داشته باشد؟!
و پسری که هنوز نفهمیده مسئولیت پذیری چه انشعاباتی دارد و قرار است به کجا ختم شود ؟ ...
از دختری که در جدی ترین و بهترین زمان ازدواجش در توقعات مردم پسند و توهمات عشقی و یا از آن طرف در تفکرات فمینیستی اش غرق شده، میشود توقع یک انتخاب درست داشت؟...
از پسری که در بهترین سال های جوانی اش اصلا دنبال متاهل شدن و پذیرفتن مسئولیت آن نیست؛ و معیارهایش در ظواهر و تجملات عوام پسند و نیازهای فرعی زندگی غرق شده؛ میشود انتظار انتخاب عاقلانه داشت؟
جامعه مان دارد از بی شعوری رنج می برد...
دختر و پسری که تا آخرین درجه و در تاپ ترین رشته و بهترین دانشگاه کشور درس خوانده اند و حالا گذشته از اینکه بازده عملی و مفید علمی دانشگاه های ما چقدر است، متاسفانه آخرش با کسانی مواجه میشویم که در بهترین سال های نوجوانی و جوانی شان فقط درس خوانده اند و به رشد شخصیتی و روحی قابل قبولی نرسیده اند...
جامعه ی تحصیل کرده ی مدرک گرای فاقد شعور. (یک سری فحش دیگه هم بلدم که از اتاق فرمان اشاره میکنن جاش اینجا نیست:D) 

حالا تصور کنید این دو ؛ با تربیت غلط و با فرهنگ ها و رسوم غلط تر؛ عاقدی وکیل شان میشود و به عقد دائم هم در می آیند.عیب و ایرادها تازه شروع میشود...تازه چشم های شان را باز میکنند و می بینند فقط عشق برای زندگی کردن کافی نبوده....فقط نمیشود با پز مدرک و شغل و جایگاه اجتماعی زندگی کرد...نتیجه این میشود که دادگاه ها پر میشود از زوج های جوانی که هنوز مهر عقدشان خشک نشده و سفیهانه تر پدر و مادرهایی که به جای حل مشکل؛ به تصورات و توقعات بچگانه ی عروس و داماد دامن می زنند و با دست خودشان اختتامیه ی تلخی برای زندگی آن ها تدارک می بینند.

 ته نوشت: به بچه های مان یاد نداده ایم دختر و پسر قبل از پذیرش هر نقشی باید "پاک" باشند...یاد نداده ایم "دل" نباید کلکسیون هرزگی ها و عشق های کاذب ریز و درشت شده باشد.اغلب پدر و مادرها از اولویت ها سر در نمی آورند...نمی دانند کمال گرایی و تجملات و تصورات غلط؛ چطور می تواند نه فقط زندگی بچه ی خودشان؛ بلکه تیشه به ریشه ی تربیت صحیح چند نسل بزند ...

پی نوشت : از پدر و مادری که بزرگترین نگرانی زندگی شان، دغدغه ی "نان" و مشکلات اقتصادی اولیه است ، میشود توقع داشت دغدغه ی تربیت اصیل و فرهنگ بچه ها را داشته باشند؟...

درد نوشت :نه دخترها و نه پسرهای مان؛ برای تشکیل یک زندگی درست و بهنگام؛ تربیت نشده اند... می بینیم که تصمیم ها و تفکراتی که باید آخر دهه دوم زندگی هرکسی به جایگاه حضور و ظهورش برسد، اواخر دهه سوم زندگی هم هنوز تکامل و پختگی لازم را ندارد ....

 نکته نوشت:نگید که نمیدونین دهه دوم زندگی میشه 10تا20 سالگی و دهه سوم میشه 20 تا 30 سالگی :)  یه نفس عمیق: خب از اتاق فرمان اشاره میکنن از منبر بیام پایین بسه مثل اینکه :D
۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۵ ، ۱۰:۳۱
غـ ـزالــ
چهار یا پنج سال ام بود، با مادرم رفته بودم مدرسه شان.دختر مدیرمدرسه بودن حس خوبی داشت! نشسته بودم کنارش پشت میز و به حکم کنجکاو بودن همیشگی ام باید مامان کلید میداد تا کمد کنار میزش را وارسی کنم. بعد از باز شدن کمد و تاکید مامان روی جمله ی "چیزی رو جابجا نکن" ، یک مهر پیدا کردم. با ذوق ریخته در چشم هایم دنبال آن جعبه ی نازک و تختی گشتم که جوهر داشت و نمیدانستم اسمش استامپ است!پیدایش که کردم؛ با هیجان وصف ناشدنی ای دنبال کاغذ میگشتم که یکهو توجه مامان بهم جلب شد! که "چکار میخوای بکنی؟" ، و یادم نیست که آن روزها را میتوانستم درست حرف بزنم یا نه ؛ ....مامان گفت نمیشه و نباید از اون استفاده کنی.و ادامه داد اگر دوست داری میتونی نقاشی بکشی،کاغذ هم از توی کیفم بردار نه روی میز...و در مقابل ذوق کور شده ی من از "بیت المال" حرف زد...از "حق الناس"...که بعضی چیزها هم هستند که کاملا مال ما نیستند....گفت حق الناس...و من به حفظ بودن سوره ای که از کلمه ی "ناس" به ذهنم آمد فکر کردم... قل اعوذ برب الناس....از همان روزها بود که در ذهنم ثبت شد و ماند...از چندسال بعدش بود که فهمیدم مامان بقیه ها باهاشون حرفی از "بیت المال" نزده ...و برای من همیشه عجیب بود ... و هیچ وقت عادی نشد...حتی چند وقت پیش که یک خودکار را گرفتم و دادم به مسئول آموزش؛  وقتی پرسید چیه، گفتم دیروز امتحانم را با خودکاری که از شما گرفتم دادم؛ باتعجب گفت ول کن بابا مگر چقدر نوشتی باهاش؟؟تعجب کردم که حواسش نبود خودکار آموزش نه مال من است و نه مال او...که بخواهیم از چیزی اش بگذریم....بیت المال بود...تعجب کردم که جایی حوالی پنج سالگی اش این چیزها بهش گفته نشده بود....حالا من سال هاست که معنای حق الناس را خوب فهمیده ام....همه ی چیزهایی که مال ما نیست...حقی از کسی که قاطی زندگی مان شده...می تواند دل باشد...بغض باشد...امانت های خط خورده باشد...و ... حالا سال هاست که فهمیده ام گاهی هم باید به خدای مردم پناه برد...به خدایی که همه ی حق ها؛ مال اوست...که بلد است چطور بنده هایش را راضی کند از حق هم بگذرند...خدای محکم، حکیم، جدی،فهمیده و احساسی من.... ؛ میشود اگر حقی از کسی به گردن من هست که نمیدانم، راضی اش کنی بگذرد از حقش؟...پی نوشت:قال معصوم علیه السلام: از مصادیق موانع مستجاب نشدن دعا، حق الناس است... ته نوشت: لااقل عاشق معشوقه ی مردم نشوید...که به فتوای همه مظهر حق الناس است...تاریخ نوشت:من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم ...
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۹۵ ، ۱۴:۲۵
غـ ـزالــ
دردهایی هست که گاهی سخت در آغوشت میگیرند و رها نمی کنند...راستش را بخواهی انقدر "درد" جزئی از وجودم شده، که نمی شود دوستش نداشته باشم...راستش را بخواهی انقدر لرزیده ام؛ که تمام بیدها را از رو برده ام....انقدر شکسته ام که دیگر دوباره ساخته شدن را از یاد برده ام...امید چیز خوبی در زندگی آدم هاست....از من می شنوید...همه ی امیدتان را در چیزهای دوست داشتنی زندگی تان نریزید....جوری بند بند امیدتان را به چیز از دست رفتنی ای گره نزنید که...که اگر خدشه ای بهشان وارد شد؛ از درد به خودتان بپیچید و هیچ راهی برای درد اسپاسمیک ادامه دارتان پیدا نکنید.... نا امیدی هر خوب بودنی را از ریشه قطع میکند....هر لبخندی را از عمق می خشکاند.... بغض نوشت :محبوب مناز دوست داشتنم می ترسداز داشتنم می ترسداز نداشتنم هم می ترسدبا این همه امامبادا گمان کنید مرد شجاعی نیستوطنش  بودم اگربه خاطر من می جنگیدو مادرش اگربخاطرمجان ....من اماهیچ  کسشنیستممنهیچکسش هستم ."رویا شاه حسین زاده"پ.ن:جوری که به نوشته ها و کلمه هایم وابسته ام ، به دنیایم وابسته نیستم...یادداشت های گوشی م پاک شده بود...از بازیابی ش حقیقتا خوشحالم...
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۵ ، ۱۶:۴۶
غـ ـزالــ
حوصله ی مقدمه چینی را خیلی وقت است دیگر ندارم...
واقعیت تلخی گریبانگیر جامعه ی مان شده...در تجربه های مراسم های خسته کننده خواستگاری؛ به وفور دیده ام پسری که مقابلم قرار گرفته هنوز نمی داند یک زندگی مشترک را چطور میشود پایه ریزی کرد...
همیشه در وهله اول از طرف مقابل خواسته ام خودش را معرفی کند...در جواب هایش دنبال اولویت های زندگی اش گشته ام...
یکی خودش را با مدرک تحصیلی اش از فلان دانشگاه معرفی میکند و دیگری با موقعیت کاری. حتی مورد داشتیم گفته دایی من نماینده مجلس هستند. :))) کس دیگری خودش را با خانه ای در سعادت آباد معرفی میکند و دیگری با 6 عدد عناوین شغلی و عرفی.

کمتر از انگشت های یک دست، کسی را دیده ام که دارایی اش فراتر از مدرک و منصب و شغل خاص و امکانات رفاهی زندگی باشد...کمتر کسی را دیده ام که دغدغه های دوم و سوم اش لااقل "امام زمان"ش باشد...غیرت دینی اش باشد...فرهنگ لب مرز نابودی مان باشد...کمتر کسی را دیده ام که سرمایه اش خوش خلقی و ایمانش باشد...که دارایی خودش را صداقت تزیین شده با امانت داری اش بداند...که روی اصول پافشاری کند ...

 درد اینجاست...که این ها را ندارند و احساس ضعف نمی کنند..... نظام عرضه و تقاضاست...وقتی دخترهای جامعه ما و ایضا خانواده های آن ها انتظارات شان همین قدر دم دستی و کم ارزش میشود؛ وقتی پسری هرجا خواستگاری می رود اولین سوال طرف مقابل میزان حقوق و درآمد و امکانات زندگی اش میشود، وقتی داشتن خانه و یا فقدان آن جزو ملاک هایی ست که پشت تلفن و قبل از آشنایی با پسر مطرح میشود؛ نباید توقع رشد از این جامعه داشت...

مدت ها پیش کسی نشست روبه روی من، در معرفی خودش سه بار شاید بیشتر ذکر کرد که دکترای فلان رشته ست،هیئت علمی فلان دانشگاه و مدیر عامل بهمان شرکت پتروشیمی و کیس انتخابی برای سمت فرماندار بیسار شهر.حرف هایش که تمام شد، گفتم بر فرض تشکیل زندگی من و شما؛ برای من، شما فقط و فقط عنوان "همسر" را دارید...نه بیشتر؛ و نه کمتر...همه ی این القاب و عناوین برای جامعه ست...در نقش همسر بودن چی؟...واقعا حرفی برای زدن نداشت...( فقط آخر اون یک ساعت و پنجاه دقیقه ای که حرف زدیم گفت شما خیلی خوب صحبت میکنید. خخخخخخ )

درست همین جا و با همین تفکر است که نمیشود از عروسی فلان مدل و جهیزیه بهمان شکل و... گذشت...زندگی های نمایشی مردم پسند!!

  جامعه دارد کلا به سمت عوام پسند شدن پیش می رود. نتیجه اش میشود زندگی هایی که فقط از بیرون و از نگاه اطرافیان قشنگ و همه چیز تمام اند...نه در مدرسه و نه در دانشگاه های ما؛ هیچ قسمتی از اصول همسرداری تدریس نمیشود...آمار مطالعه هم که چیزی نزدیک به صفر است! و لابد از برنامه هایی مثل خندوانه و دیگر لودگی های بی اساس صداوسیما باید جامعه ی ما چیزی یاد بگیرد!!
درد اینجاست که این ها قشر مثلا مذهبی جامعه ما را تشکیل می دهند...فردا همین ها ازدواج میکنند؛ پس فردا با همین تفکر بچه دار میشوند...با همین رویه فرزند تربیت می کنند و در نهایت اولاد همین تفکر قرار است همسر بچه های من باشند :))))) (نخند اعصاب ندارم ! در این حد آینده نگرم من)

 آجرهای اول زندگی های مشترک دارد کج بنا میشود....به خدا داریم کج می رویم....

پ.ن : شعار زده نیستم...نمیگم اونا مهم نیستن...بحث سر اولویت هاست...

ته نوشت: کجای حرفم میتونه اشتباه باشه؟...ممنون میشم عنوان کنین...

خنده نوشت : آقا من هروقت از این حرف ها می زدم برادرم یه نگاه عاقل اندر سفیهی به من مینداخت میگفت باز این ادای آدم های باشعور رو درآورد:)) در همین راستا خدا همسری به ایشون عطا کرد 10 درجه فلسفه چین تر و منتقدتر از من نسبت به جامعه :D .

مادرانه نوشت: اولین بار...من 5روزه بودم که تولد شما بود حضرت مادر(س)...دخترک پنج روزه ای که هم اسم شما بود...مادری کن و بگذار تا ابد اسم شما رویش بماند....

آخر نوشت: عیدتون مبارک...
۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۵ ، ۱۴:۴۶
غـ ـزالــ
در اتاق تریاژ اورژانس ایستاده بودم و گرافی ها دستم بود.منتظر دکتر میم بودیم که در خلال معاینه مریض ها برای مان توضیح دهد.اسمم پیج شد... دکتر س... به بخش اطفال .با عجله رفتم بخش، گرافی یکی از مریض ها دستم بود و آماده ی اتاق عمل شده بود. بخش اورولوژی اطفال و زنان...گرافی را تحویل دادم و لبخند زدم به دخترش."انشالله حال مادرتون زودتر خوب شه" ، تشکر مهربانی کرد و رفتند سمت اتاق عمل.با خانم جیم رفتیم سر تخت مریض ها...میخواست آنژیوکت پسربچه ی 8ساله ای را عوض کند...به وضوح از جیغ زدن ها و گریه کردن هایش تعجب کرده بودم... هنوز که هنوز است، بنظرم پسرها در هر سنی باشند گریه و جیغ و داد دور از انتظار مرد بودن شان است !شایان هشت ساله دارد گریه میکند و من همه اش را میگذارم پای خسته بودنش...پای اینکه دوماه بستری بودن در بیمارستان هرکسی را کلافه میکند...چندتا سوال ازش میپرسم که حواسش پرت شود...هق هق را زمینه ی همه ی جواب هایش قرار می دهد...فکر میکنم به ریشه ی تفکرم...به دیدگاهم نسبت به مردها..."محمد" با همه ی آن یک سال و شش ماهی که از من بزرگ تر است، همیشه محکم بوده...با اینکه بین سه تا دختر بزرگ شده همیشه از لوس بودن فراری بود...همیشه یک جور حرص درآری با من فرق داشت....همیشه خوب تر بود...برعکس من که لجباز بودم و اهل نق زدن!هنوز به طرز عجیبی آن روز، مرز بین 2تا3 سالگی ام، را یادم است...همان صبحی که خورشید، نورش را انداخته بود روی وسط ترین گل فرش اتاق خواهرهایم...و من گیر داده بودم چایی را فقط در شیشه شیرم میخورم...اینکه از آن کار دنبال چی بودم را هم یادم هست... هنوز هم همانم....فقط قدم بلندتر شده و کمی ، فقط کمی منطقی تر شده ام...فکرهایم را رها میکنم...شایان هم آرام گرفته و آنژیوکت خودش را در رگ روی دستش جا داده است...فکرکردم به اینکه،چقدر دوست دارم این روزها جور دیگری باشم...ته نوشت:آه... مجنون و بیژن و فرهادهمه از دم نخورده و مستندبعد یک عمر تازه فهمیدمکه پسرها ظریف تر هستند ...
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۱۰
غـ ـزالــ