.

۱۴ مطلب در مهر ۱۳۹۱ ثبت شده است

دیروز بعد از کلاس حدود12 ظهر با این رفیق هم اتاقی مان تصمیم گرفتیم به یکی از کارهای عقب افتاده مان برسیم! مسیرمان از پشت دانشگاه میگذشت.   در راه یکی از پسرهای کلاس مان را زیارت نمودیم؛ که مشغول سیگار کشیدن بود! من را که دید گفت: ببخشید.   با اینکه قبلا دیده بودم این کار را میکند باز هم یک جورهایی شوکه شدم.   توقف نکردم اصلا...همینطور که به مسیرم ادامه می دادم زیرلب گفتم من ببخشم؟! شنیده بود.   صدایش آمد: که ناراحت شدید. [در دلم گفتم به من چه ربطی دارد تو سیگار می کشی یا نه! ریه ات ببخشد!]   چیزی نگفتم.یعنی این قدر دور شده بودم که نمیشد دیگر چیزی گفت.   هرچند حرفی هم نداشتم. به رفیق همراهم گفتم دانشجوی پزشکی ای که سیگار بکشد، رسما باید برود بمیرد!!   و بعد هم اضافه کردم که،" اگر میخوای کسی رو از چشمم بندازی باید بهم بگی سیگار میکشه!!" دوستم به اتفاق پیش آمده می خندید و من عجیب فکرم مشغول شده بود... - چون می دانست کارش بد است عذرخواهی کرد. در واقع هول شد و از روی رودربایستی این کار را کرد!   و داشتم فکر میکردم من به اشتباه بودن چند درصد از کارهای روزانه ام واقف ام و باز انجامش می دهم؟ درصدش به نظرم زیاد آمد!   و بعد با خودم گفتم گناه هایی که دانسته انجام می دهم هم دیرتر پاک می شوند...   بیشتر مرا از صراط مستقیم دور می کنند... یعنی تأثیر اشتباه دانسته من بر سلول های بدن بیشتر است؟خب به نظرم ممکن است!   وقتی سیگار می کشیم و متوجه ضررهایش هستیم، ممکن است رسپتورهای سلول های ریوی و   عصبی مان تمایل بیشتری برای جذب نیکوتین داشته باشند.(این فقط یک حدس است و تحقیق روی   آن می ماند برای وقتی که انشالله دکتر شدم و احیانا" خواستم برای تز ام موضوعی بردارم!!!) خلاصه اش اینکه به نظرم گناه های دانسته ام بسیار بیشتر به روحم آسیب می زنند...   امام صادق(ع) می فرمایند: نفوذ گناه در روح صاحب گناه از نفوذ کارد در گوشت سریع تر است... هروقت یاد این حدیث می افتم تنم میلرزد...   خدایا...ببخش گناه های خواسته و ناخواسته ام را...که روز به روز مرا بیشتر از راهت دور می کنند... همین...پ.ن 1:دیروز فهمیدیم چقدر در کلاسمان دودکش داریم!!   چند نفر رو قبلا دیده بودم، یکی دیگه هم دیشب دیدم که اصلا باورم نمیشد!کلا هروقت می بینم   کسی داره سیگار میکشه اعصابم خرد میشه، چون احساس میکنم دقیقا داره خودش رو از بین می بره!پ.ن 2 :دانشجوی پزشکی ای که سرما خورده باشد، و اصلا پرهیز نکند، از خوردن چیپس با ماست، پفک،   بستنی، تخمه بو داده،یخ در بهشت، شربت و انواع سرخ کردنی ها دریغ نکند، رسما باید برود بمیرد!!پ.ن 3:هرگونه ربط داشتن پ.ن2 به "عقیق" شدیدا و قویا تکذیب میشود!پ.ن4:مدیون اید اگر بعد از خواندن پ.ن2 فکر کنید ما آمده ایم پیک نیک!   پ.ن 5: اولین جلسه ی انگل شناسی عملی، اول استادمون کلی بهمون آموزش داد که چطوری از   انگشت مون یه قطره خون بگیریم و گسترشی نازک و ضخیم از خون روی لام تهیه کنیم.تا تفاوت    مونوسیت ها و اصلا خود RBC ها رو بهمون نشون بده!   ما هم مثل بچه مثبت ها اینجوری گوش دادیم: ()   بعد که رفتیم سر میز نشستیم تا این عمل خطیر رو انجام بدیم، با خودمون گفتیم که برای این کار   ساده و برای دو نفر که این قدر لان ست و گاز و پنبه الکلی و لام نمی ذارن!   آخر قضیه کاشف به عمل آمد که همچین کار ساده ای هم نیست!!   ما هم بعد از 5-4 بار سوراخ کردن انگشتان نازنین مان و هدر رفتن 3-2 لیتر (!!!!!) از خون شریف مان   به این نتیجه رسیدیم که آقا ما این کاره نیستیم!   و یعنی این که ما جان عزیز تر از این صحبت هاییم که بتوانیم لان ست را در انگشت مان   محکم فرو کنیم و درست خون بگیریم!   (گرچه من به اندازه ی خودم تلاش هم کردم ها!)   نگاهی محنت آمیز به دوست بغل دستی مان کردیم و ضمن در و گوهر ریختن در باب    مسئله ی "اهدای خون، اهدای زندگی!"دو قطره خون از انگشت بی مصرفش ستاندیم   و بر لام گذاشتیم و عملیات گسترده کردنش را نیز  انجام نمودیم!!   اصن یه وعضی!!!!   یعنی ممکنه سال های بعد استادمون بگه برای آزمایش به هم دیگه آمپول بزنیم؟   قطعا من اجازه ی این کار رو به هیچ احدالناسی از این همکلاسی هایم نخواهم داد که در غیر    این صورت باید فاتحه ی خودم و ورید و شریان هایم را بخوانم!بله! همین!   جلسه ی بعد که گلبول های خونی مون رو زیر میکروسکوپ نگاه کردیم و استاد گفت لام هامون رو   یا ببریم و یا همون جا بندازیم دور اصلا باورم نمیشد حاصل این همه زحمتم() رو دارم میندازم دور!   خوبه خون رضوان بود! بش گفتم خوبیش اینه که انگل-پنگل های خونتو دقیقا می بینم!!! خلاصه این شد که ما رسیدیم شهر!!!!   پ.ن 6:   این پ.ن ها رو نوشتم تا به همسایه ی عزیزی که من رو "همیشه غمناک" خطاب نموده بودن ثابت کنم که آقا شایعه ست!
۱۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۱ ، ۱۰:۵۲
غـ ـزالــ
پاییز را نمی فهمم این روزها...خش خش برگ ها را... سکوتش را...درد غروب هایش را...جای سرفه های خشک و بغض های خیس این جا خالی ست... جای خالی اش بدجور درد می کند.. سردم نمی شود اینجا...مچاله نمی شوم در خودم.سرم را روی به آسمان نمی گیرم، دستم را جلویش نمی گیرم ببینم باران می آید یا نه...نبوده ای که بدانی چه حسی دارم... گفتی این جا از قد واژه هایت می کاهد؟؟از قد واژه های من هم...دلم دارد کوچک می شود...چیزی مثل خوره دارد .... این بادها به کهنگی ام طعنه می زنند... من بادبان قایق خوبی نبوده ام... عزیزدلم...کاش کاری از دست دلم بر می آمد... لااقل "باور کن" من هم این روزها و اینجوری بودنمان را دوست ندارم... دوست ندارم وجودم هضم نشده باقی بماند... نبضم....تیر می کشد..... ... پ.ن: ادامه مطلب فقط غر غر است!!غرغرهای یک ذهن خسته!
۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۱ ، ۱۸:۵۴
غـ ـزالــ
نمی دانم از کجا بنویسم...؟ از آن سحری که دلم در صحن قدس لرزید؟بغض کردم و در خودم مچاله شدم؟ بنویسم یا از روزی که دعای مستجابم شد ضمیمه ی سفرم... از آبی زلال دلتنگی هایم بنویسم یا از روزی که رفته رفته وبال روحم را ازم گرفتی... همه را نوشتم...و پاک کردم...بین من و توست فقط...نه؟ بیشتر از وقت های پیش این روزها خجالت زده ام  میکنی...... کسی نیست که نداند چقدر آسمان حرمت آبی ست... همسایه سایه ات بر سرم مستدام باد....* چقدر...حرمت...اشک هایم را خوب می فهمد....... ... حرفی ن ی س ت .... پ.ن: عیدتون مبارک...دعا کردید من هم... ...
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۹۱ ، ۱۹:۵۷
غـ ـزالــ
می دانی... همیشه عاشق بچه ها بوده ام...عاشق طبع لطیف و احساس دست نخورده شان... عاشق لبخند های واقعی شان...مهربانی بی مثالشان...معصومیت نهفته در چشم های شان... شیطنت های شان،شیرین زبانی های شان،گریه ها و لجبازی های شان... همه ی این ها به کنار... به معنای واقعی کلمه عاشق حس "مادر" شدن ام... *** حس سحر انگیزی ست...این که خدا از آغوش خودش فرشته ای را به آغوش ات امانت دهد...و این یعنی نهایت لطف و مرحمت خدا... فرشته ات را دوست دارم...این روزها بیشتر...این روزها که با نفس های تو نفس میکشد... صدایت را می شنود، بغض هایت را می فهمد، لبخند هایت را در عمق دلش جا می دهد وضربان قلبت را خوب می شناسد... اصلا درس امروز مان قلب جنین بود...قلب کوچک و مهربان اش...و من بیشتر عاشق اش شدم... پ.ن: 1.مسافر کوچک من...سفرت به سلامت عزیزدلم... 2.هنوز نیامده ای که بدانی به هرکسی با آن لحن خاص ام عزیزدلم نمیگویم،فرشته ی دوست داشتنی من...به سلامت بیا و دغدغه های مادرت را تمام کن... 3.وقتی اسمت نمیتواند فاطمه باشد،دیگر برایم خیلی هم فرق نمیکند چی باشد! 4.تا چند وقت دیگر خاله می شوم...اگر خدا بخواهد... 5.خدایا می دانی می گوییم هرچه تو بخواهی...اما باز هم ته دل مان، انگار کسی میگوید کاش مطابق میل مان پیش برود...اگر از ضعف ایمان است،ببخش و کمک مان کن مومن شویم به مهربانی بی دریغ ات... 6.به دلیل شرایط مشقت بار تحصیل من(!)،نی نی دو ماهه میشود که می روم خانه و می بینمش![گریه عمیق حضار!!!!!!]
۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۱ ، ۱۷:۳۶
غـ ـزالــ